دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ب.ظ

دخترک 16 سال بیشتر نداشت ، لاغر و قد بلند با چشم های درشت قهوه ای. چشم هایی که وقتی بهشون نگاه میکردی با یه سر بزیری خاصی پلکاش تکون میخورد و با خجالت سرشو مینداخت پایین. آروم و بی صدا زیر دست آرایشگر نشسته بود که برای امشب آرایش شه ، شب عروسیش بود. از چشمای پف کرده ش میشد فهمید که قبلش گریه کرده ، فقط یه خانوم جوون همراهش بود که بعدا فهمیدم زنعموشه. زن عمویی که از بچگی خودش بزرگش کرده بود و الای جای مادرش بود و عروس شدن دخترش رو میدید. دختری که پدر و مادرش بخاطر اعتیاد پدر از هم جدا شده بودن و بعد از جدایی عمو و زن عمو سرپرستیش رو به عهده میگیرن ، یه سال پیش عموش هم فوت میکنه و زن عمو که خودشم دو تا بچه تقریبا همسن دختر داره میشه همه کس و کار دختر . به چهره ی زن عموی جوان تازه بیوه شده نگاه کردم ، خانوم تقریبا 40 ساله ای بود با صورتی زیبا و البته چشم هایی غمگین. دیدم چشم های زن عمو هم قرمز و پف کرده ست. از دوستم ماجرا رو پرسیدم ، گفت که تا یه ساعت پیش دختر و زن عموش بخاطر تنهایی و مشکلاتشون داشتن گریه میکردن ف زن عمو که مثل یه مادر دختر رو بزرگ کرده بود غم عروس شدن دختر تو این سن رو داشت ، اما این تنها راهی بود که در زمان حال شاید خوشبختی دختر رو تضمین میکرد ، زندگی جدید که شاید نداشته های تمام این 16 سال دختر رو نه جبران بلکه کمتر کنه.آقای داماد مهربون چند باری تماس گرفت و عروس جوان اونقدر خجالتی بود که به زنعموش میگفت جواب تلفن رو بده، حتی وقتی مقداری خوراکی و میوه برای عروس آورد دم در آرایشگاه بازم با خجالت در موردش صحبت میکرد. امیدوارم تا آخرین روز زندگیشون همینقدر باهاش مهربون بمونه. تنها آرزویی که تونستم براش بکنم اینه که خوشبخت و شاد باشه .
- ۹۴/۰۶/۲۵