
به پیشنهاد یه دوست خوب فیلم داگویل( Dogville ) رو دیشب نگاه کردم ، این پست صرفا نظر شخصی من بعد از دیدن فیلمه ، نه یک نقد سینمایی چون هیچ تخصصی در این کار ندارم. سعی کردم تو این پست داستان فیلم لو نره. فون تریر کارگردان این فیلم بنظرم یجور نگاه روانشناسانه و فلسفی داره ، همون نگاهی که با دیدن داگویل متوجهش شدم. فیلمی که بنظرم شبیه تله تأتر ِ اما در واقع نیست. علیرغم طولانی بودنش خسته کننده نبود مخصوصا صدای دلنشین راوی و بیانش ، یه دانای کل که تو بعضی رمانها شاهدش هستیم ؛ کسی که زوایایی که ممکنه در طول تماشای فیلم از دیدتون مخفی بمونه رو با بهترین جملات و توصیفات براتون روشن میکنه. داگویل نماد یه جامعه س و هرکدوم از شخیصتا نمایینده ی یه قشر از جامعه هستن ، آدمایی که به مرور اون ذات اصلی خودشونو نشون میدن ، اشخاصی که مقابل عشق و خوبی نمیتونن بیشتر از این مقاومت کنن و آخر سر خودشون و افکارشونو آشکار میکنن. کارگردان هیچ دیدگاهی به ببینده القا نمیکنه و با نوع صحنه آرایی و فیلمبرداری متفاوتش میخواد که خود بیننده آدمها و افکار و نوع زندگیشون رو عریان ببینه ، بدون هیچ حصاری. داگویل داستان زندگی هر کدوم از ما میتونه باشه ، فرار از شرارت و بدی با آرمان آزادی و عشق و پاکی و خوبی و به جون خریدن سختی و بعد میبینیم که اون چیزی که تو ذهن ما هستش برای این آدما و جامعه ی اطراف جواب نمیده و این ما هستیم که باید باور به خوبی رو کنار بذاریم و بیرحمی رو جایگزینش کنیم. چون اینجوریه که لطف بیشتری به بشر میکنیم! و یا از اونطرف ناسپاسی که دیده میشه. ما میتونیم هر کدوم از آدمای اینطرف یا اونطرف باشیم. تو این فیلم انگار جلو یه آیینه وایسادی و خودِ عریانتو با تمام خوبی و بدی هات میبینی و حس تلخی که بهت متقل میشه ، چون ما آدما تحمل اینو نداریم که خودواقعیمون رو بدون هیچ پرده ای و تند و گزنده ببینیم. چون بشر همیشه سعی در پوشوندن لایه های زیرین خودش داره.
بشری که پر از خودخواهی و رذالتِ و نه تنها مقابل عشق که یه هدیه س تسلیم نمیشه بلکه کاری میکنه که اون عشق و پاکی هم به گند کشیده بشه. دیالوگی که اوایل فیلم بین تام و بیل رد و بدل میشه و از نظر بیل ، تام که نماد قشر روشنفکر جامعه س باید بذاره مردم همینجور ی که هستن باقی بمونن همینجور خوب! و تام که معتقده مردم خوب نیستن فقط یه چیزایی رو فراموش کردن و اون میخواد با حرفاش بهشون یادآوری کنه و معتقده چیزی رو برای قبول کردن باید داشته باشن یه چیز قابل لمس ، مثل یک هدیه. و اینجا بیل میگه :" چرا یک نفر باید بیاد و یه هدیه به ما بده؟"
در طول فیلم ما شاهد اومدن اون هدیه و برخورد جامعه ی داگویل با اون هدیه هستیم. یکی از سکانسایی که خیلی عالی بود اونجاییه که گریس داخل کلیسا خودِ واقعی مردمو بهشون نشون میده ، بدون رعایت هیچ مرزی و اونجاست که ذات خودخواه آدمه که از هر حرفی استفاده میکنه برای عدم پذیرش این موضوع چون نمیخواد این حقیقت تلخو بپذیره. امیدوارانه ترین و روشن ترین لحظه ی فیلم اونجاییه که گریس پشت ماشین حمل بار آسوده دراز کشیده و ما میتونیم حس شادیش رو که به سمت آزاد شدن میره لمس کنیم (عکس پست) همون چندثانیه فارغ از اتفاقات قبل و بعد . پایان تراژیک فیلم رو هم باید بگم خیلی دوس داشتم و شاید اگه یجور دیگه تموم میشد اصلا خوشم نمیومد اینم نشون دهنده ی اون حس انتقام جو آدمه که هممون داریمش و تعریف عدالت از دیدگاه خودمون.
پیشنهاد میکنم حتما این فیلمو ببینین ، موقع نوشتن این پست من هیچ نقدی از فیلم رو نخوندم و برداشت خودمو نوشتم . بعد دیدن فیلم، نقدایی که در موردش نوشته شده رو هم بخونین.