خاطرات بچگی
بچه که بودم یه همسایه داشتیم که خونه ی خیلی بزرگی داشت با چن تا درخت توت قرمز و سفید. چند سالی توی اون محله زندگی کردیم و تنها خونه ی همسایه ای که حق داشتم برم خونه ی حاج آقا اینا یود. زن اول حاج آقا بچه دار نشده بود و خودش برای شوهرش یه زن دیگه گرفته بود. زن دوم 2 دختر و 2 پسر بدنیا میاره و نکته ی جالب اینجاست که بچه ها زن اول یعنی زن باباشون رو مادر صدا میزدن و مادر خودشونو به اسم کوچیک. سالها بعد هروقت مرور خاطرات کردیم و با مامان صحبتشون شد هیچوقت متوجه نشدیم چه رازی بود که محبت بین زن اول و بچه ها اینقدر عمیق شده بود. داشتم میگفتم اونوقتا من 6،5 ساله بودم و کوچکترین فرزند حاج آقا ، آرزو بود که تقریبا 10 سالش بود. بچه ها همه پشت سر هم بودن . آرزو هر روز میومد و اجازه ی منو از مامان میگرفت که برم خونشون و توت بخورم اونم توتایی که خودم میچیدم. عصرا همه تو حیاط خونه جمع میشدن و مسعود پسر اول خونواده با سفارش های خانوم بزرگ ( زن اول ) منو قلمدوشش میذاشت و من از اون درخت بلند توت میچیدم ، هرچقدر که دلم میخواست . سفارش های هر دو خانوم خونه و جیغای دخترا که به مسعود میگفتن مواظب باشه من نیفتم پایین و طعم خوشمزه ی اون توت های قرمز که تمام دست و صورتمو رنگی میکرد یکی از واضح ترین خاطراتیه که تا الان تو ذهن و قلبم حک شده. 3 سال بعد ما از اون محله رفتیم ، چن ماه قبل از اینکه ما از اون محله بریم درختِ توت رو قطع کردن. چند سال پیش که بواسطه ی رفتن به خونه ی یکی از فامیل مسیرم به محله ی قدیمی خورد چند دقیقه ای جلوی خونه ی حاج آقا توقف کردم. یهو یکی دیگه از همسایه های قدیمی رو دیدم چقدر پیر شده بود من شناختمش اون منو نشناخت طبیعی هم بود نمیدونم چرا جلو نرفتم و خودمو معرفی نکردم. فهمیدم حاج آقا چند سال پیش فوت کرده و زن دوم متاسفانه به بیماری سختی مبتلاس ، بچه ها هم هرکدوم دنبال زندگیشون و اما خونه ی دوست داشتنی کودکی های من هنوز سرجاش بود اما بدون درختای قشنگ توتش...
+ من از این محله ی بچگیم خاطرات دیگه ای هم دارم که اگه بشه میخوام در موردشون بنویسم.
"فکر کن توی یک جزیره گیر کردی ، نه ساعت داری ، نه قطب نما ،
نه کسی که ازش تاریخ رو بپرسی؛
اگه بخوای بدونی چند شنبه هست می دونی باید چیکار کنی؟
باید هفت تا غروب خورشید رو در نظر بگیری ، گَندترینش فرداش میشه شنبه! "
قهوه ی سرد / روزبه معین