از جای جراحت نتوان برد نشان را
شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ

روز کسل کننده ای بود ؛ عصر دوستم زنگ زد گفت میخوام ببینمت . یه خرید درمانی کوچیکم انجام دادم! غروب بود که برگشتم خونه ، کلید ته کیفم بود حوصله نداشتم بین اون همه خرت و پرت دنبالش بگردم ، دو بار زنگ زدم کسی درو وا نکرد. کلیدو که چرخوندم همین که رفتم تو حیاط دیدم ماشین تو پارکینگ نیست ، بابا معمولا این ساعت بیرون نمیره که ماشینو ببره مگه کار خاصی پیش بیاد یا مسیر دوری بره. یهو ته دلم خالی شد و مسیر حدودا 30 متری حیاط تا در سالنو دویدم و کیف و کیسه ی خریدو تو حیاط جا گذاشتم و با چه شتابی رفتم تو سالن. شماره مامانو گرفتم گفت بابا یخرده فشارش بالا بوده بردنش دکتر و الان حالش خوبه. همین که رفتم تو اتاق ولو شدم و به این فکر کردم که خونواده چقد برای آدم عزیزن ، چه استرس و فشاری به آدم وارد میشه اگه حس کنی ناخوشن. شاید بخاطر عادت و روزمرگی گاهی یادت بره نزدیک ترین آدمای زندگیت چقد عزیزن اما با اتفاقی مثل امروز این حسه دوباره جون میگیره. توی شرایط سخت همیشه خونسردی و آرامشمو حفظ میکنم اصلا اهل دستپاچه شدن نیستم اما امروز رفتاری برعکس همیشه داشتم. یه مدتی میشه که خیلی حساس شدم به کوچکترین محرکی واکنش شدید نشون میدم. همش منتظر یه اتفاقم یه خبر. نا آرومم.جدیدا هم مثل دختر بچه ها اشکم دم مشکمه و فرت میزنم زیر گریه! انگار رو یه تخته روی موجا تکون میخورم.
- ۹۴/۰۵/۱۰
خانواده عزیزترین داراییهای یه انسانن!
امیدارم همیشه سلامت باشن!