وای اگر در دل مرداد زمستان بشود

ترس ، واژه ای که وقتی تلفظش میکنم اون حس سیاه و سردش رو بهم القا میکنه. شک و تردید و پشت سرش ترس ، اینکه میخوام حرفی رو بزنم اما این ترس لعنتی نمیذاره. ترس از اینکه بعدش چی میشه. فهمیدم اینکه تو همه ی این سالها سعی کردم منطقی برخورد کنم و همیشه نظرم این بوده که مسخره س بخاطر عواقبِ چیزی اونو نگفت و خودتو اذیت کنی و رنج ببری ، الان برام فقط یه شعارِ و بس. چون در واقع من الان بخاطر ترس از نتیجه حرفمو نمیزنم و خودمو خلاص نمیکنم. مدام در حال کلنجار رفتنم با خودم ، به تبعش ذهنم شلوغ و آشفته س. یه قطار دلیل تو ذهنم ردیف میشه که به این دلیل و این دلیل نباید بگی ، یهو یکی با خستگی و عجز میگه بگو ، چون دیگه خسته شدم از اما و اگر! این کلنجار ذهنی منو داره دیوونه میکنه. به خودم میگم آخه اینم مساله ایه که الکی خودتو درگیر کردی ، بعد دوباره خودم جواب میدم آره که مهمه ، اگه نبود مثل همیشه راحت برای خودم حلش میکردم. چی شد که اینقدر تو بیان حرفام محتاط شدم ، چی منو رسونده به اینجا ، به این ضعف ...
- ۹۴/۰۵/۰۵