جهان و کار جهان جمله هیــــچ بر هیــــچ است
وقتی که تو حیاط دانشگاه نشستم و دختر پسرایی که شبیه تین ایجرا شاد و سرخوشانه از جلوم رد میشدن رو دیدم به خودم فکر میکردم ، وقتی که از این ساختمون به اون ساختمون و از این اتاق به اون اتاق میرفتم به خودم فکر میکردم ، وقتی که یه دانشجوی سال اولی کنارم نشست به خودم فکر میکردم ، وقتی که شماره م رو کاغذ نوشتم و گفتم منتظر تماستون هستم به خودم فکر میکردم ، وقتی که از جلوی فست فودی روبروی دانشگاه رد شدم و از پشت شیشه داخلو نگا کردم و دیدم یخرده تغییر کرده بود اونجا بازم به خودم فکر میکردم ، تمام اونروز به خودم فکر میکردم. وقتی که دوستم درو باز کرد و من با تمام خستگیم پامو گذاشتم تو خونش بازم به خودم فکر میکردم ، وقتی که مانتومو درآوردم ، دوش گرفتم حتی موقع خوردن شام تمام اون لحظات به خودم فکر میکردم.وقتی که سمیرا بهم گفت " حالمونو بهم زدی امشب بیخیال دیگه " بازم داشتم فکر میکردم . یه گوشه نشسته بودم مثل این عزیز از دست داده ها زانوی غم بغل گرفته ، که سمیرا گفت بیا بشین دوباره از اول تعریف کن ، برگرد به هشت سال قبل، اولش گفتم بیخیال بعدش هر سه تامون نشستیم و من شروع کردم به وسطاش که رسیدم حس کردم الانه که پق بزنم زیر گریه یخرده هم گریه کردم، همون دو ساعت قبلش زیر دوش. بعد یه ساعت فقط صدای قهقهه هر سه تامون بود که کل ساختمونو ورداشته بود ، اون شب ماه کامل بود ، نیمه شب بود که من پرده رو کنار زدم و از پنجره ماه کاملو دیدم ، چن تا از خونه های ساختمون روبرو هم روشن بودن. همه جا ساکت بود ، شاید همون لحظه بود که تصمیم گرفتم همه ی اون اتفاقات و حسای مختلفش رو دور بریزم. تا اینجاشم خیلی بیشتر از اونچه که باید با خودم حملش کردم ، که رد زخمش رو تنم و روحم باقی موند.
+ عصر جمعه ی پاییزی و
همخواب چاوشی
- ۹۴/۰۷/۱۰