حس هفتم

دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ب.ظ

 

سعدی ، مرد سخنوری که بنظرم فراتر از یه شاعر هستش. شعراشو دوس دارم صرف نظر از روان بودن یجور رک گویی خاص در شعرش جاریه ، شاعری که از تملق گویی بیزار بوده.  عاشقانه هاش اونقدر به دل میشینه که انگار از زبون تک تک آدمای عاشقی که روزی دیده حرف زده. حیف که حتی تا امروز اونجور که باید شناخته نشده . 

فردا که به اسم شیخ اجل نامگذاری شده بهونه ای برای نوشتنم شد. آخرین مطلبو که دیدم اصلا فکرشم نمیکردم این همه ماه به این سرعت گذشته باشن! این غزل رو خیلی دوست دارم ، قبلا هم نوشتمش اینجا :)

    

+ یه مسابقه اینجا شرکت کردم که قرار نبود تبلیغاتی باشه ولی خب آدمه دیگه ، اگه حوصلتون شد التفاتی بفرمایید. شماره ی عکسای منم 007 ، 008 ، 009 هستش  :))

    

    ای یار جفاکرده ی پیوند بریده

                               این بود وفاداری و عهدِ تو ندیده

   در کوی تو معروفم وَز روی تو محروم

                            گرگِ دهن آلوده ی یوسف نَدریده

   ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

                              افسانه مجنونِ به لیلی نرسیده

  در خواب گَزیده لبِ شیرینِ گل اندام

                           از خواب نباشد مگر انگشتِ گَزیده

  بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

                      چون طفل دَوان در پی گنجشکِ پریده

  مرغِ دلِ صاحب نظران صید نکردی

                            الا به کمان مهره ی ابروی خمیده

  میلت به چه مانَد؟ به خرامیدنِ طاووس

                           غمزه ت به نگه کردنِ آهوی رمیده

  گر پای به در می‌نهم از نقطه ی شیراز

                       ره نیست،تو پیرامُنِ من حلقه کشیده

  با دست بلورینِ تو پنجه نتوان کرد

                               رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده

  روی تو مَبیناد دگر دیده ی سعدی

                          گر دیده به کس بازکند رویِ تو دیده

       " شیخ اجل "

انداخت خیالت ز کجایم به کجاها

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۲ ب.ظ

دیروز که یه سر به وبلاگ دکتر زدم و کامنت دادم با جوابای دکتر به خود آمدم و دیدم ایشون درست میگه ، 2 ماه سر نزدم اینجا :/  فقط چن باری اومدم و وبلاگ چن تا از دوستانو سر زدم ، حالا چطور این اتفاق افتاده واقعا نمیدونم ولی خب دیگه افتاده. ولی خب میتونم بگم دلم تنگ وبلاگم نشده که متوجه گذر این زمان نشدم ، بقول این جملات تلگرامی لابد در دنیای واقعی سرگرمی های دوست داشتنی تری هست :)))

دیروز این کتابو دیدم اونقدر محو اسم کتاب شدم که یادم رفت ورق بزنم ببینم چی گفته! از کی این گوسفند و قورباغه و ببر و خروس شدن اسم کتابا ، آخه یعنی چی؟!! 

پاییز هم اومده ، با زود غروب شدناش ، با خنک شدن هوا ، با برگای رنگاوارنگ ، با شبای طولانیش .


چند تا فیلم پیشنهادی دارم از کارای برتولوچی 

The Dreamers  بازی اوا گرین تو این فیلم عالیه. فیلم بعدی last tango in paris با بازی مارلون براندو . 


            

تابستون

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۳ ب.ظ

 

بعد از روزها اومدم سر زدم که کامنتی از هیده ی عزیزم داشتم که منو به یه بازی وبلاگی دعوت کرده بود. تابستان خود را با چه چیزایی میگذرونم!


سریال : شبای تابستون مشغول دیدن سریال آمریکایی ( house of cards )  هستم با بازی عالی کوین اسپیسی . 

کتاب : دارم کتاب "  بادبادک باز "خالد حسینی رو میخونم . 

موسیقی : راستش جدیدا زیاد گوش ندادم اما رادیو اینترنتی    " روغن حبه ی انگور " رو بشدت توصیه میکنم گوش بدین.

از اونجا که فک کنم دیر اومدم و همه زنجیروار شرکت کردن دیگه کسی رو بطور خاص دعوت نمیکنم و البته هر کسی دوست داشت بنویسه :)

از  هیده بابت دعوتش و البته کامنت پر از محبتش و اینکه نگران و بیادم بود بسیار ممنونم :**

+ پیشنهادات زیادی میخواستم بدم اما بعدش ترجیح دادم مختصر باشه :))


  چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست

                                             که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست 

                                

                                               " سعدی"

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ب.ظ

 

  هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند

                               بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست

  دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

                                 روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست 


                        "شیخ اجل"


روزهای کشدار تابستون

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۱ ب.ظ

روزی یه فیلم گاهی دو تا فیلم میبینم ، لذت بخش ترین قسمت این کار خوردن چایی و بیسکویت زنجبیلی و یا بستنی و حتی سالاد موقع فیلم دیدنه. مدل فیلم دیدنم اینطوره مثلا به یه کارگردان یا بازیگر گیر میدم و فیلماشو پشت سرهم میبینم ، این چند روز سینمای واقعی و خشنِ اسکروسیزی رو دیدم. اما چون دیگه زیادی حالم از آدما بهم خورد امروز یه فیلم آخر هفته ای دیدم .  how to be single فیلمی بود که پیشنهاد میشه اگه تازگیا رابطه ای رو تموم کردین و یا میخواین شروع کنین و حتی اگه داخل یه رابطه هستین ببینین. در واقع فیلم سرگرم کننده ایه ولی خب میشه لابه لای سکانس هاش نکته های بدردبخوری رو پیدا کرد ، همانا در آن نشانه هایی ست برای اهل یقین :))))  

تا الان هرچی بازیای یورو رو پیش بینی کردم بیشترش برعکس نتیجه داده ، یعنی تیما دست بدست هم میدن که گند بزنن تو امتیاز من :/


شب نوشت!

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ق.ظ

لحظه ها میگذرن و میتونم بگم متوجه گذرشون نیستم و البته به این معنی نیس که حالم خیلی خوبه ولی خب باید بگم بد هم نیستم. یعنی فکر کنم نسبت به قبل بهترم . اینجا هم تار عنکبوت بسته ، حس ادمی رو دارم که سالها سفر بوده و تازه برگشته خونه :)))) نمیدونه از کجا شروع کنه و از اونطرف دلش میخواد رو تختش دراز بکشه و چشماشو ببنده. الان ترک متصل ، داره پلی میشه

آلبوم چاوشی داره پلی میشه ، الان دل من .

مولانا خیلی خوبه اگه الان بود یا من همدوره ش بودم حتما باهاش رل میزدم :دی کلا هوایی میزده لعنتی ، نبوده تو این عالم. حال خوبی داشته :دی)))


                    گر نگردم تلف تو ، علف ایامم

                                 مولانا

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ب.ظ

 وقتی که میبینیش و بغلت میکنه و تو برای چند دقیقه بی حرکت می مونی و ازش میخوای تو همون حالت بمونین بدون اینکه حرفی بینتون رد و بدل شه و فقط صدای قلبشو میشنوی  فقط دستاشه که تو رو سفت توی بغلش نگه داشته . وقتی سرتو میذاری رو سینه ش و دستاش رو بدنت حرکت میکنه ، انگشتاش انگار تنتو نقاشی میکنه همون موقعس که تمام خستگی هات از تنت بیرون میره ، همون موقعس که به معجزه ی دستاش ایمان میاری، همون لحظه ایه که میخوای دستاش تا ابد مال تو باشن. وقتی که گرمی نفس هاش با یه ریتم آروم و منظم زیر گوشت و رو گردنت لمس میکنی در همون نقطه ای از زندگیت هستی که میخوای برای همیشه در همون حالت متوقف شه. وقتی که خوابیده و همونجور که بهش زل زدی به خیلی چیزا فک میکنی که ممکنه هرگز بهش نگی ، وقتی با وجود اینکه کنارته دلت تنگ میشه و بیدارش میکنی. وقتی که عطر تنش رو تنت و لباسات مونده و دلت نمیخاد از بین بره. وقتی که به بهونه ی خستگی یا فیلم دیدن سرتو در نزدیک ترین فاصله ی ممکن به قلبش میذاری که بالا پایین شدن سینه ش و نفس کشیدنشو حس کنی، که باورت شه کنارته. وقتی روز اردیبهشتیت فرا میرسه ، وقتی دل آشوب بودنا ، کلافگی ها و نا آروم بودنات که نمیدونی دلیلشم چیه  از بین میرن و حال دلت خوش میشه  همون موقعس که بهشت رو تجربه میکنی .بهشت آغوششه ، بهشت دستاشه ، بهشت با آرامش نگاه کردناش و لمس شدنته . همه ی اینا باعث میشه اردیبهشتت  ، بهشت شه. 


چه اسفندها... آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند: این روزها می رسی
                                     از همین راه!

 

               "قیصر امین پور"

بی چاره

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

این روزها حس زنی رو دارم که تنهاس اونقدر تنها که با تمام وجودش حس میکنه نه کسی هست که دوسش داشته باشه و نه می تونه اون حجم وسیع از عشق و دلتنگی ناشی از اون  رو نثار کسی کنه. زنی که از فرط تنهایی میخواد بچه دار شه ، به این امید واهی که موجودی رو خلق کنه که بدون هیچ قضاوتی بهش عشق بورزه هرچند که بعد ها از بوجود آوردنش پشیمون شه . شاید خدا هم بخاطر تنهاییش انسان رو خلق کرد...

  • خاتون

اردیبهشت

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ب.ظ

اردیبهشت به اندازه ی کافی ماه دوست داشتنی هست ، حالا روز اولش رو به اسم شیخ اجل سعدی نام گذاری کرده باشن دوست داشتنی تر میشه. قبلا یه پست در مورد سعدی گذاشتم هرچند حق مطلب رو ادا نمیکنه . یه غزل از سعدی بخونیم :)

+ لطفا یه بیت شعر کامنت بذارین ، مرسی :)


من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

 

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک‌بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی اُنس

پیش تو رَخت بیفکندم و دل بنهادم

 

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کزآن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

 

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سَروَند، چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفایِ فَلَک از دامنِ من

دستْ کوته نکند تا نَکَند بنیادم

 

ظاهر آنست که با سابقه‌ی حُکم اَزَل

جَهد سودی نکند، تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم؟

داوری نیست که از وی بستاند دادم

 

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پُرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

 

سعدیا! حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم

 


از باد مرا بوی تو آمد امروز

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ب.ظ

از حموم اومدم بیرون در کمدو باز کردم و یکی از لباسامو پوشیدم ، یه عطر آشنا به مشامم خورد. یه عطر تلخ و سنگین مردونه ، اونقدر بوش تند و قوی بود که نمیشد حسش نکرد. دنبال منشاش بودم ، کسی تو اتاق نبود نمیدونستم از کجاس ؛ خیلی نزدیک بود ، بوی این عطر از لباسی بود که تنم بود ، نمیدونم چطوری  این عطر و بو نشسته روش فقط اینو میدونم  منو از زمان و مکان کَند و برد . نمیدونم کجا، انگار یه فضای بی نهایت که فقط من بودم و رایحه ای که دورتا دورم رو گرفته بود؛ یه حس تعلیق . چن ساعتی میشه که دارم حسش میکنم . دلم میخواد رو لباسم موندگار باشه ، مثل بو کردن عطرش که رو لباست می مونه وقتی سفت بغلش کرده باشی...