دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
سعدی ، مرد سخنوری که بنظرم فراتر از یه شاعر هستش. شعراشو دوس دارم صرف نظر از روان بودن یجور رک گویی خاص در شعرش جاریه ، شاعری که از تملق گویی بیزار بوده. عاشقانه هاش اونقدر به دل میشینه که انگار از زبون تک تک آدمای عاشقی که روزی دیده حرف زده. حیف که حتی تا امروز اونجور که باید شناخته نشده .
فردا که به اسم شیخ اجل نامگذاری شده بهونه ای برای نوشتنم شد. آخرین مطلبو که دیدم اصلا فکرشم نمیکردم این همه ماه به این سرعت گذشته باشن! این غزل رو خیلی دوست دارم ، قبلا هم نوشتمش اینجا :)
+ یه مسابقه اینجا شرکت کردم که قرار نبود تبلیغاتی باشه ولی خب آدمه دیگه ، اگه حوصلتون شد التفاتی بفرمایید. شماره ی عکسای منم 007 ، 008 ، 009 هستش :))
ای یار جفاکرده ی پیوند بریده
این بود وفاداری و عهدِ تو ندیده
در کوی تو معروفم وَز روی تو محروم
گرگِ دهن آلوده ی یوسف نَدریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنونِ به لیلی نرسیده
در خواب گَزیده لبِ شیرینِ گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشتِ گَزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دَوان در پی گنجشکِ پریده
مرغِ دلِ صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده
میلت به چه مانَد؟ به خرامیدنِ طاووس
غمزه ت به نگه کردنِ آهوی رمیده
گر پای به در مینهم از نقطه ی شیراز
ره نیست،تو پیرامُنِ من حلقه کشیده
با دست بلورینِ تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده
روی تو مَبیناد دگر دیده ی سعدی
گر دیده به کس بازکند رویِ تو دیده
" شیخ اجل "