حس هفتم

الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ق.ظ

وقتی مریض باشی دلت میخواد یکی باشه که پرستارت باشه و نازتو بکشه و تو بدقلقی کنی و اون با محبت بهت لبخند بزنه. اصلا آدمی که کسیو نداره که نازشو بکشه غلط میکنه مریض میشه ، وقتی کسیو نداره که موقعی که تب داشت حواسش بهش باشه بیخود مریض میشه ، خو باید مث یه آدم حسابی سالم باشه. من امشب تب دارم ، گلوم میخاره ، آبریزش دیوونه م کرده ، خسته م و کسی نیس که نازمو بکشه. انتظار ندارین که مامانم بیاد با این سن و سال منو مث یه بچه لوس کنه ، نهایتش بگه فلان جوشنده رو بخور که بهتر شی، من یه پرستار میخوام که این چن روزو همش غر بزنم اون خم به ابرو نیاره. ولی نیست که نیست. الان که کز کردم زیر پتو و یه لیوان جوشنده آویشن و پونه و لیمو دستمه و دارم تایپ میکنم آبریزش نمیذاره تمرکز کنم به این فک میکنم خب من اینجا هم بیام بنویسم خب اون پرستار مهربون الان نازل میشه ؟! نه نمیشه. حسِ یه پیرزن رو دارم که گوشه ی خونه ی سالمندان تنهاس و چشمش به در خشک شده . 

 نازکش منو بیارین بدین میخوام برم :/


وز محبت دردها شافی شود

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ق.ظ

غروبا که میام خونه سوز سردی میاد ،پاییز خودشو به رخم میکشه. صورتم یخ میزنه ولی دستام که تو جیبم پناه گرفتن گرمن ، جیبایی که بی منت گرماشونو به دستام هدیه کردن ، مثل آدمایی که بهت لبخند میزنن و حالتو خوب میکنن، مثل آدمایی که ساعت ها به حرفات گوش میدن و ارامش رو بهت هدیه میکنن، مثل اونایی که تو بدترین شرایط به خودت میگی این آدم هر کاری بتونه برام میکنه حتی اگه نشه مشکلتو حل کنه ، آدمایی که اینروزا کمیاب شدن ، محبت های بی منتی که دیگه راحت نمیشه بدستشون آورد ، اونقدر که گاهی با دیدن یه آدم این مدلی تعجب میکنیم و یا حتی شک که آخه چرا!؟ دلیل این محبتش چی میتونه باشه!؟ ولی اون آدم به هیچ دلیل خاصی فکر نمیکنه ، اون محبت کردن فقط حالشو خوب میکنه. اگه از این آدما دور و برتون دارین توی این وانفسا قدرشو بدونین ، همین که ارزش مهرش رو درک کنین کافیه. برای تک تکتون آرزو میکنم اطرافتون پر باشه از این آدما و خودتونم یکی ازشون باشین :)


+آدرس جدید بدمست

بامداد

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۶ ب.ظ

تولد آدم ها میتونه دلیلی باشه برای بیادآوردن دوباره شون ، شاملو شاعریه که هضم شعراش یخرده سنگینه شاید بخاطر بی وزنی که در اشعارش موج میزنه حفظ کردن شعراش سخت باشه ولی به همون اندازه خوندنش برای من دلچسبه. شاملویی که شعر فقط یه بخش از شخصیت اونو شکل میداده و حرف زدن در موردش اینقدرها آسون نیست. من در حد خوندن شعراش و کلنجار رفتن باهاشون میشناسمش و البته یکی از ماندگارترین ترجمه هاش ، کتاب "شازده کوچولو" که چندین بار خوندمش. تخلصش رو هم خیلی دوست دارم و البته صدای گرمش با دکلمه ی اشعار خودش و در اخر به قول خودش : " ، شاعران، هرگز نمی میرند."  

پارسال یه قسمت از شعر رکسانا ، از "هوای تازه " ش رو خوندم و وبلاگم گذاشتم ، دوباره لینکشو میذارم. 

با شنیدنش مستفیض بشین :)))))


   + شعر خوانی 


گر غصه روزگار گویم / بس قصه بی شمار گویم

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ

وقتی دنیا سر ناسازگاری با آدم داره تمام تلاششو میکنه که تو قدرتشو ببینی. از دیروز بعد شنیدن خبر فوت یه آشنا لحظه به لحظه مطمئن تر میشم که بقول قدیمیا روزگار نامردِ. داستان اینه یه خانومی رو میشناسم که چند سال قبل ازدواج میکنه بعد یکی دو سال که از زندگیش میگذره ، شوهرش با یه بچه ولش میکنه و میره ، این بنده خدا هم اومد پیش خونوادش و با سختی و کارکردن خلاصه دخترشو بزرگ کرد و با هزار بدبختی طلاق غیابی گرفت. دخترش که به اصطلاح از آب و گل دراومد حدودا 12و13 ساله که شد یه آقایی از خانومه خواستگاری کرد اما این آقاهه مجرد بود و حدودا 7 سالی از خانومه کوچیکتر بود. طبیعتا و از اونجا که ما در ایران زندگی میکنیم و همه چی مهمتر از خود دونفره! خونواده ی اون آقا مخالف بودن و خانومه هم بخاطر شرایطش جوابش نه بود. خلاصه بعد کلی کشمکش این دوتا باهم ازدواج کردن و البته به قیمت طرد شدن اون آقا از طرف خونوادش. از اونجا که من جفتشون و خونواده هاشونو میشناسم باید بگم واقعا خونواده های متشخص و آرومی دارن و البته آقای داستان ما به تمام معنا آقا بود ، از هر نظر؛ خلاصه زندگیشونو شروع کردن و خیلیم خوشبخت بودن و صاحب یه دوقلو پسر هم شدن .6 سال باهم زندگی کردن ،  تا اینکه پریشب آقا که میخوابه  صبح خانومش هرکاری میکنه بیدار نمیشه و متوجه میشن تو خواب سکته و فوت کرده، اونم توی 32 سالگی. اینکه دیدن صحنه ای که عزیزترین و نزدیکترین آدم بهت شب کنارت بخوابه و صبح دیگه بیدار نشه به اندازه ی کافی درد داره ، فکر کردن به وضعیت این خانوم طفلکی با 3 تا بچه ی یتیم واقعا دیوونه کننده س. این طفلکی انگار اصلا خوشی بهش نیومده.حس اینروزای من اینه زندگی مث یه حیوون درنده کمین کرده ، منتظره لبخند بزنی جوری بهت حمله میکنه که لبخند رو لبات می ماسه. 

 " او گفت : خیلی می ترسم و من گفتم : چرا؟

و او گفت : چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول . خوشحالی این شکلی وحشتناک است .

ازش پرسیدم : چرا؟ و او گفت : وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد ، می گذارد این طور خوشحال باشی. "

بادبادک باز -  خالد حسینی

                      

                                    +  بشنویـد     کجایی   چاوشی

وبلاگ یه تریبونِ

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۴۴ ب.ظ

امروز با دوستی در مورد وبلاگ نویسی و اینروزای وبلاگ صحبت میکردیم ، اینکه کیفیت وبلاگ ها بشدت پایین اومده و جز نوشتن چند خطِ سطحی که هیچ فکری پشتش نیست و گرفتن تایید و لایک از طرف خواننده ها شاهد چیزی نیستیم ، یادمه قبل سال 90 من وبلاگ میخوندم مقایسه ای که از اونوقتا با حال داشتم نتیجه ش این شد که وبلاگ فضایی مشابه بقیه ی صفحات اجتماعی پیدا کرده و انگار ادمین فقط دنبال لایک بیشتره و اصلا براش مهم نیس که سطح کارش چقدر پایینه ، اینجوری سلیقه ی مخاطب ها هم کم کم سطحی میشه و تا جایی که وبلاگ هایی که حرفی برای گفتن دارن خالی از مخاطب میشه. چون کسی حوصله ی اینو نداره به خودش فشار بیاره و فکر کنه و نظرش رو تایپ کنه  ترجیح میده سرشو تکون بده و با تایید پست و حتی گاهی نخونده تایید کردن خودشو راحت کنه ، اینجوری هم رابطه ی بلاگرا حفظ میشه هم اینکه همه خوشحال و خندان دارن زندگیشونو میکنن! مطمینا خیلی از دوستان یادشونه ، قبلا بحث پای پست های وبلاگ ها خیلی زیاد بود حتی خواننده های خاموش هم به حرف میومدن ، موضوعات و دغدغه ها از هر شاخه ای بود ، اجتماعی ، سیاسی ، فرهنگی ؛ وبلاگ یه تریبون بود برای نشون دادن افکار مختلف ، تبادل کلی اطلاعات و بالا رفتن سطح فکر و دیدگاه .بلاگرا مثل یه صنف بودن و وبلاگ داشتن یه خصوصیت متمایز. خواه ناخواه وقتی وارد جوی بشیم که دو نفر دارن درست حسابی بحث میکنن ، یه تکونی به خودمون میدیم و چارتا منبع درست درمون مطالعه میکنیم ، کم کم یاد میگیریم صاحب ایده و نظر شیم نه مثل الان که شدیم یه عده آدم بی حوصله و ممتنع ، اگرم جایی بحث شه دو تا کامنت میدیم و یجوری جمعش میکنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب! یادمه یه وبلاگی رو میخوندم که یه بار بحث خیانت شد  بالای 300 تا کامنت داشت اونم مفصل ، کامنتایی که میشد کلی راهکار برای حل یه مشکل ازش درآورد ،.وبلاگ نویسی پویا بود ، الان مثل آب راکده . اول از همه مخاطب این حرفا خودمم بعد شما دوست بلاگر. راستش اینروزا خیلیامون به وبلاگای همدیگه سر میزنیم چون با همدیگه دوستیم و یا میخوایم صله رحم بجا بیاریم! مث دید و بازدیدای عید که فقط از سر رفع تکلیفه ؛ کامنت گذاشتنامونم اینطور شده. الان ممکنه عده ای از دوستان بگن خب ما برای دل خودمون مینویسیم ، دوست عزیز شما میتونی بری تو دفتر خاطراتت بنویسی ، یادمه چن وقت پیش که با دوستی بازم این بحث بود و من گفتم برای دل خودم مینویسم این جوابو تحویلم داد بنظرم منطقی گفت. همه ی ما برامون مهمه که مخاطب داشته باشیم و داریم برای خونده شدن مینویسم پس به خودمون اول احترام بذاریم و بعد به مخاطبامون ، سعی کنیم از این به بعد خوب بنویسیم. ممکنه این پست یخرده تند باشه و به مذاق بعضیا خوش نیاد ولی خب واقعیتیه که خودمون رقم زدیم و باید پذیرفتش. همین الان به لیست پستاتون نگاه کنین ، چن تا پست چالشی دارین ؟ پای چن پست چالشی سکوت کردین و چون حوصله نداشتین رد شدین؟ امیدوارم از این به بعد خوب و هدفدار بنویسیم و سطح پستامونو بالا ببریم. امیدوارم یه تکونی به خودمون بدیم.

کتاب

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۵۸ ب.ظ

امروز به اسم کتاب و کتابخوانیِ ، همون یار مهربانی که برای خیلیامون در حد همون شعر کتاب فارسی ابتدایی باقی موند. البته در سالای بعد زندگیمون به شکل یه کالای لوکس در اومد که یا تو قفسه های بزرگ کتابخونه هامون و یا تو عکسایی که تو شبکه های اجتماعی شِیر میکنیم به عنوان نماد فرهیختگی خودنمایی میکنه. اما اگه تجربه کتاب خوندن داشته باشیم میدونیم که واقعا شیرینِ ، اون ساعاتی که تو فضای داستان و با شخصیتای قصه همذات پنداری میکنیم. بعد از سپری کردن یه دوره ی نسبتا طولانی تنبلی که چند کتاب رو دستم گرفتم و بعد خوندن چند صفحه حتی گاهی نصف کتاب ، بیخیالش میشدم و یادم میرفت که قبلا یه کتاب رو دستم میگرفتم و همش دنبال یه وقت آزاد بودم که با ذوق کتاب بخونم ، جدیدا شروع کردم به مطالعه و باید اعتراف کنم خیلی تو روحیه و حال خوب داشتنم اثر گذاشته. فک کنم سال اول دبیرستان بودیم که دوستم کتاب " مسیح باز مصلوب " رو برام آورد و من دو روزه کتابو خوندم و بهش پس دادم.فک کنم فهمیدین که میخواستم  بگم من رمان ایرانی عاشقانه نمی خوندم ، آخه اونوقتا کتابای فهمیه رحیمی رو بورس بود ، من نمیدونم چرا اینقدر کتاب مینوشت و تیراژش بالا بود! خدا رو شکر دوران تحصیل همه چی میخوندیم و میدیدیم الا درس خوندن :دی 

این شبای طولانی و سرد پاییزی و زمستونی بهترین وقت برای کتاب خوندنِ.

خلاصه بیاین و همین جا  آخرین کتابی که خوندین و یا در حال خوندنش هستین و یا کتابایی که دوست دارین رو معرفی کنین ، مرسی ازهمتون :)

اگه رمان ایرانی میخواین بخونین کتاب " قیدار " رضا امیر خانی و خارجی هم کتاب " کوری " ژوزه ساراماگو   رو بهتون پیشنهاد میکنم. این دو تا آخرین کتابایی که خوندم.

همینطور پیشنهاد میکنم فیلم "  The reader  " رو ببینین. 


ای در دل من میل و تمنا همه تو

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ب.ظ
من نمیدونم این چه دردیه که داره همه گیر میشه  طرف با فاصله ی 1 ،2 متری کنار کسی نشسته بعد جای اینکه زبونشو حرکت بده و به کمک حنجره ش صحبت کنه ، همون کلمات رو تایپ میکنه . خداییش مسخره س ، درسته تکنولوژی یه جاهایی خوبه ولی نه دیگه اینطور که آدم وقتی کنار اعضای خونوادشه باهاشون چت کنه. نکنین ، تروخدا این حرکتو باب نکنین. تا یه مدت دیگه کلا حرف زدن یادمون میره. هیچی مثل صحبت اونم فیس تو فیس تاثیرگذار نیست ، زبان بدن و شنیدن صدا و لحن طرف مقابل میتونه خیلی عمیق تر از این باشه که چارتا کلمه رو با چشم بخونی و بخوای حسی که پشت این حرفا هست رو تحلیل کنی. حتی اگه با دوست و آشنا به رسم زندگی اینروزا چت میکنین و وقتشو ندارین که زیاد همدیگه رو ببینین؛  گاهی گوشیو دست بگیرین و یه زنگ بهشون بزنین و صداشونم بشنوین . صدا خیلی تاثیرگذاره حداقل برای من که اینطوره ، قبلا اینجـــا گفتم . خودم یه پا معتاد به تکنولوژی و چت و گوشیم ولی زنگ زدن و صحبت کردن و شنیدن صدای دوستامو حذف نکردم. بیشتر وقت ها اگه دلم تنگ بشه یا برای صحبت در مورد بعضی موضوعات تماس رو به چت کردن ترجیح میدم. بنا بر تجربه ی شخصی میگم ، حداقلش وقتی تصمیم دارین حالی کسی رو بپرسین یا نگرانش هستین و نمیتونین به دیدنش برین ، بهش زنگ بزنین ، درسته همون احوالپرسی رو میشه با کلی کلمه و اسمایلی تایپ کرد و جواب گرفت  اما اون حسی که پشت صداتون هست اثرگذاریش در طرف مقابلتون چندین برابر اون چیزیه که فکرشو کنین.  وقتی که میخوایم یه تصمیم مهمی که گرفتیم رو با کسی شریک شیم ، وقتی درخواستی از کسی داریم ، وقتی که شادیم ، ناراحتیم ، مضطربیم باید با صدامون حسش رو منتقل کنیم. حیف نیست شنیدن صدای خندمون ، نگرانی که از سر علاقه س و تو صدامون موج میزنه و یا حتی صدای گریه مون رو از عزیزانمون دریغ کنیم؟! ، خیلی کار سختی نیست ؛ این نوازش رو از همدیگه دریغ نکنیم.

 

+  آهنگ لعنتی یه !
               

توام خراب کنی هم تو باشی ام معمار

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ق.ظ

دوست داشتن از اون اتفاقای یهویی نیست که از آسمون صاف بیفته تو بغلت ، دوست داشتن کم کم رشد میکنه تو وجودت ، ذره ذره جون میگیره ، مثل یه بذر که  حواست نبوده و اتفاقی توو باغچه افتاده و تو بدون اینکه از وجودش خبر داشته باشی باغچه رو آب بدی و مواظبش باشی ؛ بعدِ یه مدت یه جونه ی ظریف از دل خاک میزنه بیرون ، حالا دیگه از وجودش خبر داری و مواظبشی . هوا بارونی یا سرد شه نگرانشی ، باد بیاد نگرانشی ، آفتاب که بهش میخوره و میدرخشه یه لبخند پت و پهن میاد رو صورتت . دوست داشتن برای من این مدلیه. یه اتفاق غیر منتظره که طعمش ملسِ. 


برگرد
که سرم را بردارم از شانه‎ام
و بگذارم
در چارخانه‌ی پیراھنت بخوابد ...

 

" عمید صادقی نسب "

هدف

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۴ ب.ظ

انجام دادن هر کاری و به اصطلاح رسیدن به هر هدفی به مقدماتی نیاز داره ، دم دستی ترین مثال ، سفرِ. مقصد همون هدفه و مقدمات همون وسایلی که بهش نیاز داریم. اما حرفی که میخوام بگم در مورد وسیله س و همون درگیری همیشگی که هدف وسیله رو توجیه میکنه یا نه؟ ما اینجا کاری به اهداف بد نداریم یعنی کارایی که از اولش میدونیم غیراخلاقی و غیرقابل قبول برای عموم هستن. خب می مونه کارا و اهدافی که تایید شده هستن ، اما واقعا چقدر مهمه که برای رسیدن به اون اصل کاری مسیر رو چطور بریم؟! مثلا ما میخوایم به کسی که میدونیم بیگناه کمک کنیم اما  تمام شواهد بر علیه اونه ، اینوسط ما کاملا مطمئنیم که اون شخص بیگناه و تنها راهی که داریم گفتنه دروغه. دروغ یه عمل مذمومه و هرگز تایید نمیشه ( دروغ مصلحتی و نمیدونم سفید و این حرفا همش یه کلاه گشاده که سر خودمون میذاریم) ، خب حالا اگه ما با گفتن یه دروغ باعث نجات اون آدم بشیم میتونیم بگیم هدف وسیله رو توجیه میکنه در صورتی که اگه بخوایم طبق اصول نانوشته ی اخلاقی جامعه و انسانها عمل کنیم هدف هرگز وسیله رو توجیه نمیکنه. حالا منِ آدم موندم و کشمکشی که این وسط بین عقل و وجدانم در جریانه .به کارایی که تا الان تو زندگیم انجام دادم فکر کردم ، وقتایی بوده که برای من هدف توجیه گر وسیله بوده حالا شاید اون عمل اینقدر ناچیز بوده که به هیچ کجای دنیای به این بزرگی برنخوره و لابلای اتفاقات بزرگتر گم شده اما ممکنه روزی برسه که تصمیم و عمل من خیلی تاثیرگذار باشه ، اینجاست که مخ آدم درگیر میشه.  نتیجه این خود درگیری برای من اینه که اگه موقعیتی پیش بیاد سعیم رو بر این میذارم که در بهترین حالت عقلی و منطقی باشم و نسبت به اون چیزی که میبینم بهترین تصمیمی که اون لحظه بنظرم درسته رو بگیرم که شاید طبق معیار اخلاق گرایی ، خیلی هم اخلاقی نباشه!  اخلاق گراها معتقد هستن که مطلقا وسیله هدف رو توجیه نمیکنه و هرگز رسیدن به هدفی خوب با وسایل و در مسیر بد قابل پذیرش نیست . اما واقعا کی میدونه چی درسته و چی غلط؟! 

شهرِ بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ

از هوای گرم خوشم نمیاد ولی هوای سرد رو هم دوس ندارم. گرم نگه داشتن خودم یجور معضله برام ، دوست ندارم زیاد لباس بپوشم و از اونطرف سرما برام یجورایی آزاردهنده س. شاید برای همینه که اصرار دارم بگم پاییزو دوس ندارم اما متاسفانه باید بگم این فصل اینقدر زیباس که مثل آدمی می مونه که علیرغم مقاومت در مقابلش نمیتونی عاشقش نشی! یه قابلیتی که فصلای سرد دارن اینه که باعث خوشتیپ شدن آدما میشن ، کلا لباسای این فصلا هر کسی رو میتونن خوش تیپ و جذاب جلوه بدن ، یخرده توجه و مقایسه کنین آدمای اطرافتونو به این اصل مهم پی میبرین. چند روز اخیر بارون بارید و نوشتن در مورد بارون واجب شده ، برای منم ساعتایی با قدم زدنای طولانی و خیس شدنا و عکس گرفتنا زیر بارون با دوستام ، سگ لرز کردن و اصرار به موندن زیر بارون داشت ... غروبای بارونی که هوا تاریک شده و نور چراغا تو خیسی خیابونا میدرخشه و صدای رعد و برق و بارون صحنه ی دوست داشتنیه برای من ، اینجور وقتا وقتی سوار ماشین میشم دیگه دلم نمیخواد پیاده شم و دوس دارم ترافیک ساعت ها طول بکشه شاید دلیل این حس لذت بخش اون غروب سرد و بارونی پاییزیِ چند سال قبل باشه که هیچ تاکسی و ماشینی نبود که نیگه داره و من خیس از بارون بین اونهمه آدم منتظر وایساده بودم و ماشینایی که با سرعت رد میشدن و آب بارون رو میپاشیدن به سر و صورتم، پیاده راه افتادم که یه تاکسی نیگه داشت و من با سرعت نور خودمو پرت کردم تو ماشین و گرمای بخاریش که رو پوست صورتم نشست ، شیشه ی بخار گرفته ای که با انگشتام روش نقاشی میکردم و بغض چند ساعته ای که شکست و شد اشک ، راننده ای که هیچی نگفت و ضبطشو روشن کرد و ترانه ی غمگینی که پلی شد ، اون لحظه من با هر ترانه ای که حس غم از صدای خواننده ش بباره همذات پنداری میکردم ، الانم یادم نیست اون ترانه چی بود و خواننده ش کی بود فقط یادمه گریه میکردم و توی ترافیکی که طولانی بود و آرزو میکردم تا آخر دنیا ادامه داشته باشه تا اشکای من تموم شه ، راننده هیچ مسافر دیگه ای رو سوار نکرد و کل اون یه ساعتو یه کلمه هم حرف نزد ، شاید اونم غمگین بود و بغضی داشت که نشکسته بود. نمیدونم ولی حس امنیتی که اون مدت داشتم اونقدر قوی بوده که بعد اینهمه سال هنوز یادمه ، هر چند که اونروزا و اون لحظه ناراحت بودم . همین الانشم که سوار ماشین با شیشه های بخار گرفته میشم و نور چراغ ماشینا و خیابون خیس رو میبینم دلم یه مسیر طولانی میخواد که در سکوت طی شه ، لزوما هم حس غم یا گریه ندارم اما یه آرامش خاصی داره .


باز بـاران  گروه پالت