حس هفتم

خاطرات بچگی

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ب.ظ

بچه که بودم یه همسایه داشتیم که خونه ی خیلی بزرگی داشت با چن تا درخت توت قرمز و سفید. چند سالی توی اون محله زندگی کردیم و تنها خونه ی همسایه ای که حق داشتم برم خونه ی حاج آقا اینا یود. زن اول حاج آقا بچه دار نشده بود و خودش برای شوهرش یه زن دیگه گرفته بود. زن دوم 2 دختر و 2 پسر بدنیا میاره و نکته ی جالب اینجاست که بچه ها زن اول یعنی زن باباشون رو مادر صدا میزدن و مادر خودشونو به اسم کوچیک. سالها بعد هروقت مرور خاطرات کردیم و با مامان صحبتشون شد هیچوقت متوجه نشدیم چه رازی بود که محبت بین زن اول و بچه ها اینقدر عمیق شده بود. داشتم میگفتم اونوقتا من 6،5 ساله بودم و کوچکترین فرزند حاج آقا ، آرزو بود که تقریبا 10 سالش بود. بچه ها همه پشت سر هم بودن . آرزو هر روز میومد و اجازه ی منو از مامان میگرفت که برم خونشون و توت بخورم اونم توتایی که خودم میچیدم. عصرا همه تو حیاط خونه جمع میشدن و مسعود پسر اول خونواده با سفارش های خانوم بزرگ ( زن اول ) منو قلمدوشش میذاشت و من از اون درخت بلند توت میچیدم ، هرچقدر که دلم میخواست . سفارش های هر دو خانوم خونه و جیغای دخترا که به مسعود میگفتن مواظب باشه من نیفتم پایین و طعم خوشمزه ی اون توت های قرمز که تمام دست و صورتمو رنگی میکرد یکی از واضح ترین خاطراتیه که تا الان تو ذهن و قلبم حک شده. 3 سال بعد ما از اون محله رفتیم ، چن ماه قبل از اینکه ما از اون محله بریم درختِ توت رو قطع کردن. چند سال پیش که بواسطه ی رفتن به خونه ی یکی از فامیل مسیرم به محله ی قدیمی خورد چند دقیقه ای جلوی خونه ی حاج آقا توقف کردم. یهو یکی دیگه از همسایه های قدیمی رو دیدم چقدر پیر شده بود من شناختمش اون منو نشناخت طبیعی هم بود نمیدونم چرا جلو نرفتم و خودمو معرفی نکردم. فهمیدم حاج آقا چند سال پیش فوت کرده و زن دوم متاسفانه به بیماری سختی مبتلاس ، بچه ها هم هرکدوم دنبال زندگیشون و اما خونه ی دوست داشتنی کودکی های من هنوز سرجاش بود اما بدون درختای قشنگ توتش...

+ من از این محله ی بچگیم خاطرات دیگه ای هم دارم که اگه بشه میخوام در موردشون بنویسم.

  

"فکر کن توی یک جزیره گیر کردی ، نه ساعت داری ، نه قطب نما ، 

نه کسی که ازش تاریخ رو بپرسی؛ 

اگه بخوای بدونی چند شنبه هست می دونی باید چیکار کنی؟

باید هفت تا غروب خورشید رو در نظر بگیری ، گَندترینش فرداش میشه شنبه! "

 

  قهوه ی سرد / روزبه معین

عالم پر است از تو و خالی ست جایِ تو

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ب.ظ
داشتم میرفتم تو اتاقم از جلوی تی وی رد شدم شقایق دهقانو دیدم ، یه سریاله در مورد یه زن که اتفاقات روزانه ی زندگیشو توی وبلاگش مینویسه. چون موضوعش وبلاگ بود برام جالب شد نشستم به تماشا کردن. اینجور وقتا آدم ناخودآگاه به این فکر میکنه که خودش اولین بار چطور با این قضیه آشنا شده.  6 ، 7 سال پیش با وبلاگ آشنا شدم ، خواننده ی ثابت یه وبلاگی شدم ؛ اینکه چطوری پیداش کردم یادم نمیاد بعد چن تا وبلاگ دیگه پیدا کردم و همیشه شبا قبل از خواب میخوندمشون. تا چن سال فقط میخوندم اما یه شب زمستونی تصمیم گرفتم بنویسم ، یادمه بارون میبارید آخرای شب بود. حالا و بعد از اینهمه سال وقتی به وبلاگ فکر میکنم میبینم وبلاگ نویسی شده بخشی از زندگیم .مرز غیر قابل تشخیص بین دنیای واقعی و مجازی و یکی شدنش!
 

 +

  دوستم داشته‌ باش… و نپرس چگونه

  و  در شرم درنگ نکن

  و تن به ترس نده

  بی‌شِکوه دوستم داشته‌باش

  نیام گلایه‌ دارد که به پیشوازِ شمشیر می‌رود؟

  دریا و بندرم باش

  وطنم وَ تبعیدگاهم

  آرامش و توفانم باش

  نرمی و تُندی‌ام…‌

  دوستم داشته‌باش… به هزاران هزار شیوه

  و چون تابستان مکرر نشو

  بیزارم از تابستان

  دوستم داشته باش… و بگو

  که نمی‌خواهم بی‌صدا دوستم داشته باشی

  و آری به عشق را

  در گوری از سکوت نمی‌خواهم

  دوستم داشته‌باش… دور از سرزمین ظلم و سرکوب

  دور از شهرِ سرشار از مرگ‌مان

  دور از تعصب‌ها

  دور از قیدوبندهاش

  دوستم داشته‌باش… دور از شهرمان

  که عشق به آن پا نمی‌گذارد

  و خدا به آن نمی‌آید.

   " نزار قبانی "

با ما تو هنوز در نبَردی

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

 می‌دانم

 حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

 حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری

 آن همه صبوری

 من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده

 هی بوی بال کبوتر و

 نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید

 پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمی‌دانستم!

 دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام

 پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

 

 حالا که آمدی

 حرفِ ما بسیار،

 وقتِ ما اندک،

 آسمان هم که بارانی‌ست ...!

 

 به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و

 دوری از دیدگانِ دریا نیست!

 سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟

 می‌دانم که می‌مانی

 پس لااقل باران را بهانه کُن

 دارد باران می‌آید.

 

 مگر می‌شود نیامده باز

 به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟

 پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود؟!

 تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام

 تمامم نمی‌کنی، ها!؟

 باشد، گریه نمی‌کنم

 گاهی اوقات هر کسی حتی

 از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد.

 چه عیبی دارد!

 اصلا چه فرقی دارد

 هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید

 هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

 حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال

 که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه می‌فهمند

 فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و

 آسمان هم که بارانی‌ست ...!


  "سید علی صالحی "


+ تردید از اینکه درست داری میری یا نه ، بی جواب موندنش. وقتایی که نمیدونم چمه حس میکنم یه غریبه م که سر سوزنی خودمو نمیشناسم که اگه میشناختم میدونستم دردم چیه...


 + نرگس باغچه م 


 + مهرا بیا آدرس جدیدتو بذار

  • خاتون

هتل کالیفرنیا

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

اولین بار که شنیدمش چند سال پیش بود وسط یه بحث نیمه جدی ، بحثی که با گوش دادن چند باره این ترانه کلا مسیرش عوض شد. دوباره چن روزه دارم گوش میدمش. تمام امروز حس میکردم میخوام بنویسم اما نمیدونستم چی. شنیدن خبر مرگ گلن فرای گیتاریست و عضو گروه ایگلز منو دوباره بیاد اونروز و شنیدن اولین بار این ترانه انداخت. اینکه کجاها و چند بار وارد هتل کالیفرنیای خودمون شدیم؟ چند بار حسش کردیم؟ اینکه الانم حس میکنم توی یکی از اتاقای هتل منتظرم. این حسِ...

متن و لینک دانلود ترانه رو براتون میذارم 


جانی و جهانی و جهان با تو خوش است

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ب.ظ


پوپک چن روز پیش پرسید : چه چیزی باعث میشه امید داشته باشی؟" راستش چن باری خودمم بهش فک کرده بودم اما هیچوقت جواب روشنی براش نداشتم ، انگار این انگیزه و امید رو بصورت دیفالت دارم ، اینکه همیشه ادامه بدم ، اگه زمین خوردم خودمو بتکونم و ادامه بدم ، اینکه اصلا نشستن بمدت طولانی برام تعریف نشده. اما دلیلش رو نمیدونم ، با این سوال جدی تر بهش فکر کردم به گذشته نگاه کردم ، اما چیزی که مشخص کنه بازم پیدا نشد اما اینو فهمیدم که عامل انسانی بی اثر بوده. شاید امید داشتن یه خصیصه خیلی خوب باشه اما داشتنش بدون اینکه دلیلش رو بدونم برای من مزیت نیس ، اصلا هم به معنای اینکه من چقد خوبم نیست. این سواله یه تلنگر بود که چرا واقعا چرا امید دارم. شایدم نگران شدم که روزی برسه و من بخاطر اینکه ندونم ریشه ی امیدم از کجاست قطش کنم. 


+ بی ربط نوشت

بعضی نگفتنا ، انکار کردنا از ته دل نیست دلیلش اینه که خودمونو راضی میکنیم اینجوری بهتره اما خوب میدونیم که نیس ؛ پر میزنه


+ بشنوید  فرامرز اصلانی 

               یــــــــــار

یادم نمیاد دقیقا کی و چطور شد که حس کردم بزرگ شدم ، که فهمیدم یه چیزایی فرق کرده . یه چیزایی دیگه مهم نیست و یه مدل بی تفاوتی زیر پوستی تو رفتارم شروع کرد به رشد کردن. حسی که راستش دوسش ندارم ولی خب واقعیت موجوده. یه پرت شدن بود که هم غیرقابل اجتنابه و هم اینکه در لحظه ی نامعلومی رخ میده. وارد شدن به دنیایی پر از بدبینی و شک و اگه نگم سیاه باید بگم خاکستری. حالا اینوسط همش زور میزنی که خوش بین باشی و لذت ببری و ناله نکنی اما خود فریبیه ؛ولی خب راه نجات و نپوسیدن همینه. یه جمله خوندم الان یادم نیس از کی بود ولی گفته بود: " پایان کودکی وقتیه که از خیلی چیزا تعجب نمیکنیم و زمانی که دنیا آشنا بنظر برسه" همون عادت به زندگی کردن ، طی کردن مسیری که باید طی شه! ایجاد هیجان کاذب تو زندگی هم یه بخش وجودی ماهاست ، مثلا خودمونو یجوری دیگه جلوه بدیم نه اونچیزی که واقعا هستیم . میدونم هممون به نوعی داریم اینکارو میکنیم ولی هستن کسایی که خیلی دنیا رو جدی گرفتن ، اونقدر جدی گرفتن که خودشونو مثل یه لباس دمده یا کهنه گذاشتن کنار و لباس نویی رو پوشیدن که اگه یخرده دقت کنن و دقت کنیم نه تنها بهشون نمیاد بلکه زار میزنه به تنشون. واقعا چقدر این لعنتی ارزش داره که درگیر بازی شیم و خودمون نباشیم. نهایت این زندگی چی هست که لازم باشه اینقدر خودمونو اذیت کنیم ؟! نمیارزه هرجور حساب میکنم نمیارزه. 

+ این نوشته حاصل یه ذهن خیلی خیلی آشفته س که فقط کلمات رو نوشته و حتی از سر نخونده که ببینه چی نوشته.


* شفیعی کدکنی


فایت کلاب!

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

مامان داشت مستند زندگی موجودات آمریکای لاتین رو نگا میکرد، صداشو کم و بیش میشنیدم. رفتم آشپزخونه چای بریزم برای خودم که گوینده داشت در مورد مرغ عشقایی میگفت که تو اون سواحل زندگی میکنن و گفت که این پرنده ها تا آخر عمرشون فقط یه جفت میگیرن و البته پنگوئن ها هم همین ویژگی وفاداری به جفتشون رو دارن. برگشتم به مامان گفتم شنیدی چی گفت؟ مامانم با خنده گفت میخوای بگی از آدما بهترن گفتم دقیییقا! بعدش در مورد شیر های آبی گفت ، اینکه نرهاشون خیلی از خود راضی هستن و چن تا ماده رو دور خودشون جمع میکنن و یه صحنه هایی از دعوای دو تا شیر نر آبی نشون داد که چون غریبه به محدوده ی یکی از شیر ها نزدیک شده بهم حمله کردن و بعد یه بزن بزن همون غریبهه گذاشت رفت! اینو که دیدم دوباره نظرم عوض شد و گفتم عه این که شبیه آدماس اخلاقشون . هنوزم دارم فکر میکنم که ما آدما با وجود داشتن قدرت تعقل و تکلم کماکان مصریم  در روابطمون بطور غریزی رفتار کنیم!


* من عاشق گربه م :))


زندگیِ ملس

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ق.ظ

روزا مشغولم و شب ها هم یا کتاب میخونم یا فیلم میبینم ، انگار دارم به روزای خوبم برمیگردم. به وقتایی که حالم خوب بود . زندگی رو حس میکنم ، گرماش رو لابلای سوز پاییزی حس میکنم ، بوی خوشش رو مثل بوی کیک خونگی وقتی عصر یه روز بارونی تو خونه پیچیده حس میکنم. آرامشش رو مثل ولو شدن و بستن چشما تو اتاقی که بوی عطر ملایمی به مشام میرسه حس میکنم. اینکه دوست دارم به اطرافیانم بگم که چقدر دوسشون دارم ، که یهویی دلم براشون تنگ میشه و بدون کلمه ای اضافه این جمله رو میگم یا تایپ میکنم : " دلم برات تنگ شده ". ترانه ی خاطرات سیروان پلی میشه و من حالم خوبه ، اونقدر که انگار حجم زیادی عشق تو وجودم جمع شده و میخوام با دستام پرتش کنم تو هوا ، مثل نور که از روزنه ی کوچیکی توی اتاق تاریکی میتابه و بعد پرده رو میکشی کنار و کل اتاق روشن میشه. 

امشب هم  بارش شهابی جوزایی در اوج خودشه ، از همین ساعتا قابل رویته. یه بارش تابستون بود اینجا در موردش نوشتم.


+ از همه ی دوستانی که از پست قبل استقبال کردن ممنونم ، همینطور از دوستای خوبم که لینک پست رو توی وبلاگاشون گذاشتن بسیار ممنونم. از این لحظه طبق قرار قبلی کامنتدونی پست قبل بسته میشه و اگه دوستی بخواد کلماتشو بگه متاسفانه نمیتونیم بپذیریمش. از اونجایی که استقبال شما عزیزانم بیش از حد انتظار بود و همونطور که میدونین نوشتن حال و زمان خوب میخواد و هم اینکه فصل امتحانات نزدیکه ، ممکنه زمان رسیدن هدیه بدستون یه مقداری طولانی بشه البته سعی میکنیم که زودتر تقدیمتون کنیم.

بازم از تک تکتون ممنونیم و دوستون داریم :*

هدیه ای از جنس خودتان

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ

این پست پیشنهاد یه دوست عزیزه که تصمیم گرفته توی این شبای سرد پاییزی با دادن یه هدیه من و شما رو غافلگیر کنه. هدیه ای که خودتون انتخابش میکنین ، هدیه ای از جنس کلمات. ازتون میخوام که به انتخاب خودتون 6 تا کلمه بگین و دوست من با کلمات انتخابی ، یه متن براتون مینویسه . انتخاب پایان اون متن رو هم به عهده ی خودتون گذاشته که پایان خوبی داشته باشه و یا پایانی بد. در فرصت مقرر متن ها به دست تک تکتون میرسه و شما لطف میکنین متن رو با یه عکس متناسب  با متن توی وبلاگ خودتون آپ میکنین البته اگه بنا به هر دلیلی متن رو نپسندیدین لزومی نداره متن رو در وبلاگتون ثبت کنین. یه خواهشی ازتون دارم که این پست رو در وبلاگتون لینک کنین که دوستاتون هم ببینین و ازشون بخواین که کلمات انتخابیشون رو لطف کنن و زیر همین پست کامنت کنن. دوستای خوبم تا 3 روز فرصت دارین که کلماتتون رو ارسال کنین . 
در مورد کلمات انتخابی هیچ محدودیتی جز تعدادش که 6 تا باشه نیست ، پس هر چی که دوس دارین رو کامنت کنین.
پیشاپیش  از تک تکتون بابت همکاری و استقبالتون  تشکر میکنم :)

                 
                             من باشم و وی باشد و می باشد و نی 

                                           کِی باشد و کِی باشد و کِی باشد و کِی 

                                                         "مولانا"

خاکستری سرد

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ب.ظ


هوای برفی و دیدن رقص کریستالای خوشگل برف که آروم روی زمین میشنن خیلی قشنگه ، موقع باریدنش هوا خیلی سرد نیست اما بعد از اینکه تموم شد و برف رو زمین نشست سرماش کم کم شروع میشه ، اونقدر سرد که تا مغز استخونت تیر میکشه. دیدن یکی دو تا رد پا چیزی از فریبندگی این فرش سفید کم که نمیکنه هیچ ، به جذابیتش هم اضافه میکنه . اما برفی که بیش از حد لگد مال شده باشه دیگه اثری از اون سفیدی نداره و شده گل و لای و یه مقدار برف سیاه و سفید که آدم رغبت نمیکنه نگاش کنه. حکایت ما آدما و احساساتمون حکایت همین برفه. برف گوشه ی دیوار آروم آروم خودش آب میشه اما اون وسطای خیابونه که میشه برف دوست نداشتنی! کاش میشد مثل منطقه ی حفاظت شده یه حصار بکشیم دور قلبمون که برفش خودش آب شه نه اینکه بشه گل و لای اما نمیشه ، یعنی گاهی نمی خوایم. 

کسی روزای سرد و یخ بندون بعد از بارش برف رو دوس نداره...