حس هفتم

...

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۶ ب.ظ

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرسـت         عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید         یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست

هر که در آتش عشـــقش نبود طاقت ســوز          گو به نزدیک مرو کآفت پـــروانه پرســـت

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیسـت          خبر از دوست ندارد که ز خود باخبرست

آدمی صــورت اگـــر دفع کند شـــهوت نفس           آدمی خوی شود ورنه همان جانورســت

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ          بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه تر ست

من خودم از عشق لبت فهم سخن می نکنم        هر چه از آن تلخ ترم گر تو بگویی شکرست

ور بـه تیغــم بزنی با تو مــرا خصمی نیســـت        خصم آنم که میان من و تیغت سپر اسـت

من از این بـــند نخواهم به درآمد همه عـــمر          بند پایی که به دست تو بود تاج سر ست

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست         ترک لولو نتوان گــفت که دریا خطرســـت


"سعدی"


+ برای من شعر زنگ تفریح لحظات کسل کننده س

خویشتن نشناخت مسکین آدمی

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ

میگه منو تحلیل کن ، منطقتو دوس دارم به شناختت ایمان دارم. بعد گفتن خوبی و پشت سرش ایرادایی که تو رفتارش هست میگه خیلی بیشعوری. گفتم چرا؟ گفت فک میکردم من بهترینم. گفتم بهترینی وجود نداره ، خودتو بشناس ،همه پر از نقطه های تاریکیم و ایراد کاملا هم طبیعیه اگه اینجوری نباشه باید شک کنی و ناراحت شی . میگه میدونم منطقیش همینه ولی من دوس دارم اونجوری که گفتم باور کنم ، اون بهم اعتماد بنفس میده. گفتم اعتماد بنفسی که مث خونه ی روی آبه به چه دردت میخوره؟ گفت از هیچی بهتره. گفتم بهتر نیس خودتو همینجوری که هست دوست داشته باشی با همین ویژگیای خوب و ایرادات؟ گفت نمیدونم! 

کی میدونه بهترین چیه؟! وقتی تمام قوانین زندگی نسبیه و هر چیزی برای هر کسی تعریف مستقلی داره چرا اینهمه عذاب دادن خود بخاطر اثبات چیزی که از صحتش مطمین نیستیم.


گفت با درویش روزی یک خسی،
که: «ترا این‌جا، نمی‌داند کسی
گفت او: «گر می‌نداند عامیم،
خویش را من نیک می‌دانم کیم
وای اگر بر عکس بودی درد و ریش
او بدی بینای من، من کور خویش

مولانا


+ بستنی خوشمزترین خوراکی این فصل

بذاریم بچگی کنن

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ب.ظ

چی شد که ما آدما جونمون به گوشیامون ( کلا هر نوع وسیله ی دیجیتال منظورمه ) بند شد و تو خواب و بیداری مث شیشه ی عمر گذاشتیمشون ور دل خودمون ، نمیدونم؛ اما اینو میدونم که با یه سیر جهشی داریم میریم به سمت اعتیاد و تنبلی و زودباوری و.....  دیشب مهمون داشتیم یه بچه ی 3 ساله هم همراهشون بود از وقتی اومدن این بچه دنبال گوشی و تبلت و لپ تاپ میگشت منم دستشو گرفتم آوردم تو اتاق مثلا سرگرم شه دیدم حمله کرد سمت گوشی (منم که تا حالا گوشیمو دست احدی ندادم پیرو همون قضیه ی شیشه عمر اینا) بهش اجازه ندادم ، اولش اوقات تلخی کرد بعد که با داستان و شعر و نقاشی کشیدن سرگرمش کردم اینقد خوشش اومده بود میگفت من شبو اینجا می مونم!میخوام بگم خودمون هیچ تروخدا بچگی و لذت بازیای حرکتی و فکری رو از این بچه ها نگیریم ، بخاطر بی حوصلگی خودمون یه گوشی ندیدم دستشون که فقط مشغول باشن ، بنظرم اینجوری تمام استعدادشون رو خفه میکنیم. الان هر جمعی بری چه مهمونی چه جمعای دوستانه خلاصه هرجایی میبینی همه سرا تو گوشیاشون اصلا حواسشون نیس چی داره میگذره بهشون ، من خودمم یکی از همین آدمام که مدام گوشی به دستم تو تمام لحظات حتی وقتایی که کار مهمی انجام میدم دقیقا عین معتادا در حال چک کردن گوشی! اما گاهی که فک میکنم تاسف میخورم و با خودم بحثم میشه و تصمیم به ترک میگیرم. البته فعلا اعتیادم مواقعیه که تنهام وگرنه تو مهمونی و جمعای دیگه زیاد گوشی دستم نیس؛ تنها جایی که کاملا از گوشیم بیخبرم وقتایی که مسافرت میرم؛ بازم جای شکرش باقیه! نمیخوام بگم بیایم مث پدربزرگ مادربزرگامون زندگی کنیم مگه اونا چیکار میکردن که سرگرم شن و از اینجور صحبتا، چون واقعا مسخره س حذف تکنولوژی از زندگی امروز که تمام کارمون بهش وابسته س اما خوبه یاد بگیریم کی و کجا استفاده کنیم. اول از همه روی صحبتم با خودمه . یه جمله خوندم منتسب به انیشتن که نمیدونم چقدر درسته اما جمله ی خوبیه : "من از روزی میترسم که تکنولوژی از تعاملات انسانی پیشی بگیرد ، چنین روزی جهان نسلی از احمق ها خواهد داشت."

+ نتیجه گیری این پست من مامان خوبی میشم :دیی

94/4/4

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ب.ظ


ترتیب عددی تاریخ امروز جالب بود هیچ اتفاق خاصیم نیفتاده که بهونه ای بشه برای بیادموندن و خاص بودن امروز.


کـی باشد و کی باشد و کی باشد و کی

می باشد و می ،باشد و می باشد و می

اوگه لب می ،بـوسد 

و من ،گه لب وی

او مست زمی ،گـــردد 

و من مست ز وی

امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام 

حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام


+ با صدای مرضیه گوش دادمش

+ خلاصه اگه کسی پیداش کرد بگه بیاد اینجا :دیییی

سندرم استکلهم

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ

یک اختلال روانی که در اون فردی که گروگان گرفته شده احساس نزدیکی و محبت به گروگانگیر داره! حتی حس وفاداری و اینکه بصورت اختیاری خودشو تسلیم گروگانگیر کنه. اما چرا این اسمو روش گذاشت؟ در سال 1973 در یه بانک در "استکلهم سوئد"سرقت رخ میده و دزدا به مئت چن روز کارمندای بانک رو گروگان میگیرن.برخلاف انتظار کارمندای بانک از نظر احساسی جذب گروگان گیرا میشن تا جایی که بعد آزادی حاضر نیستن علیه دزدا شهادت بدن و تازه ازشونم دفاع میکنن. جالب اینجاس بعد مدتی یکی از خانومای کارمند با یکی از همون دزدا ازدواج میکنه!  موردهای دیگه هم رخ داده که نشون داده فردی که گروگان گرفته شده چقدر به گروگانگیر نزدیک شده. یجور پاسخ فیزیولوژیک هست و علتش رو عموما یه نوع مکانیزم دفاعی میدونن. حالا اگه دقت کنیم این عارضه رو در تجاوز و همسر آزاری میتونیم ببینیم. نمونه ی بارزی که خیلیامون در اطرافمون دیدیم خانومایی که به هر نحوی توسط همسرانشون مورد آسیب قرار میگیرن اما ازشون حمایت میکنن ، بوده خانمی که از همسرش دفاع کرده در مقابل دیگرانی که شاکی بود از رفتار اون آقا. حالا شاید بگیم دلیل زیاده مثلا یه خانوم تو ایران راحت نمیتونه جدا شه و یا حرف دیگران و.... اما من خودم موردی رو میشناختم که این خانوم با دوست پسرش اینجور رابطه ای داشت. یعنی آقای دوست ایشونو کتک میزد بعد که مثلا صحبت میشد و میگفتی بهش خب چه دلیلی داره که تو این رابطه موندی خودشو قانع میکرد و سعی داشت با دفاع از کارای اون آقا شما رو هم قانع کنه. درسته هیچ آدم سالمی دوست نداره مورد آزار قرار بگیره اما اکثریت ما ادما ( اگه نخوام بگم همه!) درگیر اختلالات روانی هستیم که خودمون خبر نداریم. حتما که نباید مثل روانیای زنجیری باشیم ، همین که اجازه میدیم کسی بهمون توهین کنه، ما رو مسخره کنه ، بهمون دروغ بگه و.... ناشی از گره های روانی عاطفیه که اکثرا بهش فکر نمی کنیم. 

جمعه س دیگه

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ

روز جمعه باشه و حوصله ت ته کشیده باشه و نتو زیرو رو کرده باشی و تازه ظهر جمعه باشه ، خیلی ظلمه بخدااااا .
حالا که داریم به اینجا عادت میکنیم و میخوایم موندگار شیم ، شیرازی یادش افتاده بلاگفا رو را بندازه. حالا دارم فک میکنم درست هم شد همین جا بمونم. بعد همین باعث شد به این فک کنم که ماها چرا اینقد به گذشته مون وصلیم ، این قط کردن برامون سخته. یعنی مثلا خیلیامون حاضریم برگردیم به همون محیط بی امکانات صرفا چون بخشی از گذشتمون اونجاس ، اما محیط جدید رو نمونیم توش. حالا تو بخشای دیگه زندگی من خیلی جاها یهو قط کردم رابطه یا اتفاقی رو و از نو شروع کردم ، اما باز گاهی موندم. 
ایـنم آخرین توئیت شیرازی

جالب اینجاس بعد این همه مدت میگه نسخه پشتیبان!

مهاجرت

دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ

حکایت ما شده این مستاجرها که صابخونه هر سری به یه بهونه ای از خونه بلندشون میکنه ، بلاگفا که کلا نشست کرد مجبور شدیم نقل مکان کنیم. یه وب بلاگ اسکای داشتم برا دو سال پیش رفتم اونجا ، این مدت اونجا بودم اما بیشتر همسایه ها اینجا بودن. امروزم به پیشنهاد مستر نیما اومدم اینجا ، لطف هم کردن خیلی کمکم کردن که قالبو درست کنم. تشکر ویژه :)

تا ببینیم آیا اثاث کشی دیگه ای هم در راه یا موندگار میشم اینجا :دی


علایق دخترونه

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ب.ظ
حس هفتــــــم - علایق دخترونه

داشتم میچرخیدم دنبال برندای معروف ، بهترینش ویکتوریا س.ک.رت بود. یعنی اونقد تنوع رنگ و مدل داشت که من چار چشمی داشتم زیر و رو میکردم و وقتی ساعتو نگا کردم 2و3 ساعتی بود که مشغول بودم. خیلی خوب بود خیلی. جالبتر امکانات سایتاشونه که خیلی راحت میشد انواع مدل و رنگا رو دید. سایت گوچی و شانل هم برای ادکلناش و لوازم آرایشی دیدم. guia هم سایت جالبی بود. خانومایی که علاقمندن یه سری بزنین مطمینم بدتون نمیاد. آقایون هم که اگه برن حتما خوششون میاد! ولی خو نرین چه کاریه آخه :))

+پرستشداریوش

 

  • خاتون

I ♥ mom

شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۱۰ ب.ظ
حس هفتــــــم - I ♥ mom

روزایی که مامان وقت فیزیوتراپی داره روزای خوبی نیست. اینکه میبینم چقدر درد کمر و زانو اذیتش میکنه ، اینکه راه رفتنش به سختیه غمی که تو چهرشه ، اینکه با وجود اینکه اصلا نمیخاد به روی خودشه بیاره این درد و ناراحتی رو اما بعضی وقتا که صحبت میکنیم بوضوح نگرانیش رو نسبت به روزای بعدی میبینم ، اینکه چقد براش سخته تو همین سن میانسالی نمیتونه کاراشو راحت انجام بده و اگه دست تنها باشه چیکار کنه.وقتایی که هیچ مسکنی دردشو آروم نمیکنه و شبایی که بیداره . فک کنم یکی از تلخ ترین صحنه هایی که یه آدم میبینه بالا رفتن سن پدر و مادرش و به دنبال اون ناراحتی و کسالتای جسمیشونه. علیرغم اینکه من از نظر احساسی نسبتا مستقلم و وابستگیم زیاد نیس اما همین اتفاق ها کافیه که منو اونقدر تو فکر ببره که روی همون صندلی که منتظر بودم کار مامان تموم شه و بیاد، برم تو فکر و کلا جدا شم از زمان و مکان و با صدای مامان به خودم بیام. سلامتی بزرگترین آرزوم برای همه بابا ماماناس

  • خاتون