حس هفتم

...

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ


امروز از ساعت 4 تا 7 داشتم گریه میکردم ، اولش یه بغض بود بعد آروم اشکام اومد پایین از رو صورتم ،سُر میخورد و میچکید رو دامنم ، وسطاش شد هق هق و بعد دوباره آروم شد و مث بارون زمستون که یه دست میباره ، یه سر اشک ریختم. الانم با سری که از درد ورم کرده نشستم و بازم میخوام بزنم زیر گریه. یعنی دقیقا منتظر یه حرف ،حرکت یا علامتم. عصر که سرمو گذاشته بودم رو بالشت و گرمی اشکامو حس میکردم هم از دست خودم ناراحت بودم و هم دلم برای خودم میسوخت. مثل یه دختربچه که خیلی ترسیده باشه و دنبال نزدیکترین فرد بگرده که فقط تو بغلش قایم شه و اشک بریزه و اونم فقط نوازشش کنه و این اطمینانو بهش بده که اتفاقی نیفتاده و جاش امنه. اونقدر آرامش بده که آروم سرمو از آغوشش جدا کنم و با پشت دستم اشکامو پاک کنم و با همون حالت گریه بخندم. من فقط یه دختربچه ی ترسیده و گریونم ... 

  • خاتون

...

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ

                                         


                                                                          شب برای من دلتنگ عواقب دارد...

  • خاتون

وای اگر در دل مرداد زمستان بشود

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۰ ب.ظ

ترس ، واژه ای که وقتی تلفظش میکنم اون حس سیاه و سردش رو بهم القا میکنه. شک و تردید و پشت سرش ترس ، اینکه میخوام حرفی رو بزنم اما این ترس لعنتی نمیذاره. ترس از اینکه بعدش چی میشه. فهمیدم اینکه تو همه ی این سالها سعی کردم منطقی برخورد کنم و همیشه نظرم این بوده که مسخره س بخاطر عواقبِ چیزی اونو نگفت و خودتو اذیت کنی و رنج ببری ، الان برام فقط یه شعارِ و بس. چون در واقع من الان بخاطر ترس از نتیجه حرفمو نمیزنم و خودمو خلاص نمیکنم. مدام در حال کلنجار رفتنم با خودم ، به تبعش ذهنم شلوغ و آشفته س. یه قطار دلیل تو ذهنم ردیف میشه که به این دلیل و این دلیل نباید بگی ، یهو یکی با خستگی و عجز میگه بگو ، چون دیگه خسته شدم از اما و اگر! این کلنجار ذهنی منو داره دیوونه میکنه. به خودم میگم آخه اینم مساله ایه که الکی خودتو درگیر کردی ، بعد دوباره خودم جواب میدم آره که مهمه ، اگه نبود مثل همیشه راحت برای خودم حلش میکردم. چی شد که اینقدر تو بیان حرفام محتاط شدم ، چی منو رسونده به اینجا ، به این ضعف ...


وقتی که شروع در اصل از سرِ خط شروع کردن نیست و یجوریایی ادامه ی جمله ی قبل رو نوشتنه. 

منم پرِ افتاده ی پرنده ای که پرواز کرده است...

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۰ ب.ظ

فکر میکنی و تصمیم میگیری و از نو شروع میکنی. خسته میشی و میشینی و دوباره بلند میشی . میجنگی و خسته میشی و کم میاری. باز فکر میکنی و تصمیم میگیری و... اما واقعیت اینجاست که خسته ای ، اما بدبختانه اینجا آخر مسیر نیست و چه بخوای و چه نخوای باید ادامه بدی. حالا یا با قدمای بلند یا با قدم های سنگین و لخ لخ کنان. مثل سربازی که آخرین بازمانده ی یه جنگِ و تصویر روبروش دود و خون و کشته هاست. کاش میشد چشما رو بست و به هیچی فکر نکرد به هیچی حتی به اینکه بعد بستن چشما قرار چه اتفاقی بیفته. 

هیچی سرجای خودش نیست ، حال منم روبراه نیست. نوسان این هورمونای لعنتی هم بی تاثیر نیست. دلم میخواد همش غر بزنم و غر بزنم و یه نفر باشه که فقط گوش کنه.  دلم خوش نیست


من اگر زبانم آتش
من اگر ترانه هایم
همه شعله های سرکش
چه کنم که یک دل است و همه داغهای سوزان
غم خستگان عشق و غم کشتگان نفرت
غم آبهای هرز و غم باغهای سوزان ..

تو اگر در این بیابان
غزلی چو آب خواهی ،
عجبا که از سرابی
شطی از شراب خواهی ...

" سیاوش کسرایی "

:)

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ق.ظ

دیوانه ها تقویم هاشان فرق دارد

در عالم دیوانه ها هر روز عید است

" امید صباغ نو"


یه عصر تابستونی و یه شعر از مولانا با صدای خودم :)

                                            اینجـــــــا

ما زن ها

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ
تلاش برای حقوق برابر ، جمله ای که اینروزا بیشتر میشنویم . اما فقط در حد حرفه.اما برای عملی شدنش چیکار کردیم. ما زن ها خودمون اصلی ترین عامل به ثمر نرسیدن این تلاشیم. چطور؟! ماها دو دسته هستیم. دسته اول زن سنتی که یه سری عقاید رو باور داره و هرگز نمیخواد تغییرش بده ، چیزایی که جد اندر جد از مادر و مادربزرگش بهش رسیده و خودش هم داره به دخترش منتقل میکنه و حتی ذره ای شک نمیکنه به نادرست بودن حرفا و افکارش. دسته دوم زن های مدرن و به اصطلاح روشنفکری که از دسته ی اول بشدت خطرناکترِ افکارشون. این دسته جای روشنگری ، مدام به همه میپره. به زنای سنتی ، به مردای جامعه ش. همه رو مقصر میدونه الا خودش ، خودی که هیچکار مثبتی نمیکنه الا فرافکنی مشکلات زنان. ظاهر مدرن با افکار مسموم. متاسفانه دخترای همسن و سال من یه تعدادشون جزو این دسته ن ، صبح تا شب دارن مینالن از همه چیز شاکین ، البته فقط شاکی هستن. مخصوصا از مردا که اونا رو شبیه دیوای دوسر میبینن. بیایم قبول کنیم به دلیل جامعه و جبر جغرافیایی که درگیرش هستیم ، که یه سری عقاید رو موروثی بهمون منتقل کردن این پروسه ی رشد زنان طول میکشه ، تنها کسی که میتونه به تسریعش کمک کنه خودمونیم. لازم نیس کمپین بزنیم و مدام اینجا و اونجا تحصن کنیم. اول از خودمون و افکارمون شروع کنیم ، قبول دارم سخته. خود من هنوزم یه زن سنتی تو وجودمه که یه بازدارنده قویه. دشمنی ما زنا علیه خودمون چیزی نیست که نادیده ش گرفت ، بیایم با همدیگه مهربون باشیم. اطرافتونو نگاه کنید ، یه زنی کاری انجام داده که از دید افراد جامعه نادرسته ، اولین کسایی که شروع به ترور شخصیتی اون زن میکنن کیا هستن؟! متاسفانه زن های همون جامعه. بارها تو آشنایان دیدم ماجرایی رخ داده و آقایون نه تنها محکوم نکردن حتی خیلی منطقی دفاع کردن اما خانومای همون جمع چنان با کینه حرف زدن که انگار طرف دشمن خونیش بوده. بعنوان یه دختر یه خواهر یه پارتنر به مردایی که اطرافمون هستن شیوه صحیح پذیرفتنمون رو یاد بدیم. ماها هستیم که به یه مرد میگیم چطور باهامون رفتار کنه ، بله قبول دارم میدونم جامعه ی ما هنوزم سنتیه. ولی این دلیل خوبی نیست برای قدم برنداشتن. توی روابط زن و مرد این زنه که مدیریت میکنه رابطه رو ، منظورم نادیده گرفتن مرد نیست. اما تا وقتی یاد نگرفتیم که با خودمون و همجنسامون مهربون باشیم و خودمونو دوست داشته باشیم و این دشمنی رو کنار بذاریم نباید از آقایون انتظار داشته باشیم که خودِ واقعیمون رو بپذیرن. 
سالها طول میکشه این تغییر نتیجه بده ، اما میشه زمانشو کوتاه تر کرد. به خودمون احترام بذاریم همین.

کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ی ما می برد *

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ب.ظ

خواب

صبح سات 6 چشمام باز شد و از صدای گنجیشکا که انگار ارکستر سمفونیک راه انداخته بودن دیگه نخوابیدم . برای آدم خوشخوابی مثل من این یجور شکنجه س. نمیدونم کی خوابم گرفت اما یه عادتی دارم تو حالت خلسه وار و نعشگی خواب گوشیمو چک میکنم و حتی پی ام میخونم و میفرستم برای بقیه. بعد بیدار شدن کامل باید خوند که چه چیزایی که نمیگم! سابقا حتی اس میفرستم و پاکشم میکردم و یادم میرفت. ظهر هم مثل این خانوم کف اتاق ولو شده بودم که خوابم گرفته بود نمیدونم چه زمانی فقط چشم باز کردم دیدم مامانم بالا سرمه ، تصویری که من داشتم مثل سکانس یه فیلم ایرانی بود که مریض بعد عمل چشماشو باز میکنه و خونوادش و دکترش رو به صورت کله هایی که دایره وار بهم چسبیدن میبینه ، فرقش این بود که من مامانو کامل میدیدم و انگار خیلی قد بلندتر شده بود و من یه بچه ی کوچولو ، فقط یه صدای مبهم شنیدم که چرا اینجا خوابیدی ، و نشستم و جابجا شدم و دوباره خوابیدم! تمام این اتفاقات الان که ذهنم هوشیارِ! شبیه یه خوابه تا واقعیت. اینکه امواج مغزی در سیر بتا ، آلفا، تتا و دلتا متغیر رو میدونم اما خیلی دوس دارم بدونم چه اتفاقی میفته و مغز به چه حالتی میرسه. 

+ این روزا که اخبار از بحران اقتصادی یونان و توافق ما هست یه کاریکاتور دیدم که این دو کشور رو به صورت نمادین و تمدنای باستانیشون کشیده بود و نوشته بود ما خسته ایم( گشتم پیداش نکردم). اروپا افتاده به حال دوتاشون یونانو که میخواد از حوزه ی یورو بندازه بیرون ما هم که اونجور. کلا صدر اخبار دیگه خسته شدیم والا

 * عنوان رو دوس داشتم!

دوســــــت

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ب.ظ

نقشی که یه دوست خوب تو زندگی آدم داره گاهی خونواده ی آدم ندارن. نعمتیه که من خوشحالم از داشتنش. از وقتی که یادم میاد من همیشه دوستای نزدیکی داشتم و هیچوقت تنها نبودم. معمولا بهترین و پایدارترین دوستیا مربوط میشن به دوستیایی که از دوران راهنمایی یا حتی قبلش شروع میشن.در کنار دوستایی که تو برهه های مختلف زندگی پیدا کردم ، چن تا دوست دوران بچگی دارم که هنوزم باهم در ارتباطیم ، اونقدر که گاهی حالمون از هم بهم میخوره از بس از زندگی هم باخبریم و تماس داریم باهم ! بین همین چن نفر در نهایت بازم یه نفر خاص تر از همه س که از دوستان دوران طفولیت :دی محسبوب میشه. رابطه دوستی که بیشتر از 20 ساله ادامه داره و تو همه ی این سالها و با اتفاقات مختلف هر روز با کیفیت تر میشه و عمیق تر. همکلاسی بودن عمق این دوستی رو بیشتر کرد تا دوران دبیرستان که من رفتم رشته تجربی و دوستم رفت انسانی، جالب اینجا بود که چن تا از همکلاسیای راهنمایی هم هم رشته م بودن ولی همین که زنگ تفریح میشد من دم در کلاس دوستم بودم یا گاهی اون میومد. اونقدر که همه ما رو میشناختن گاهی که من کلاس نداشتم باهاش میرفتم سرکلاسای اون میشستم ، دبیرا هم ما رو میشناختن دیگه. چون تاریخ رو دوست داشتم باهاش میرفتم سر کلاس تاریخ اونا. دوران دانشگاه اما از هم جدا شدیم حتی اونجا هم چن بار بعنوان مهمان رفتم سر کلاسشون چقدم خوش گذشت :دی این دوستی با ازدواج اون هم هیچ فاصله ای بینش نیفتاد و هنوزم هر روز از هم باخبریم. دورانی که مدرسه میرفتیم برناممون این بود یه روز یا دو روز درمیون خونه همدیگه چتر بودیم و هر چن وقت یه بار دورهمی که همه بچه ها بودن خونه اونجا جمع میشدیم. کلا بهمون خوش میگذشت. طوریه که اگه تماس نگیره یا خبری ازش نباشه خونواده م نگرانش میشن و حالشو میپرسن ، والا گاهی فک میکنم اونو بیشتر از من دوس دارن :دی خلاصه یه رفیق دارم که " رفیق روزهای خوب ، رفیق خوب روزها " یه برای خودش. 

الانم با بقیه بچه ها هرچن وقت یه بار دورهم جم میشیم و کلا از حال هم باخبریم. نمیدونم اونایی که دوست نزدیک ندارن دلیلش چیه ولی بنظرم یکی از بزرگترین لذتای زندگی رو از دست دادن. 

سر درد

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ق.ظ

سر درد خیلی بده ، تیر کشیدن تمام جمجمه اونقدر زیاد که حالت تهوع دارم ، این خیلی بده. سر دردای مزخرف میگرنی که امونمو بریده ، از عصر دو تا مسکن خوردم تازه هنوزم درد خفیف مونده ، الانم سومی رو خوردم، یا مسکنا بیخودن یا سر درد من خیلی جون سخته!  از سرشب چشم بند گذاشتم و یه ساعتی تاریک کردم همه جا رو یخرده بهتر شدم اما نه کامل. تازه یه مدته بهترم قبلا که یه روز درمیون وضم همین بود.از دوران دبیرستان شروع شده و هنوزم ادامه داره. درسته یجورایی بهش عادت کردم ولی گاهی خیلی اذیتم میکنه.برای همین همیشه مسکن همرامه ،یه بار مسافرت بودیم با دوستم بیرون بودیم منم مسکن یادم رفته بود تو کیفم بذارم هرچی دنبال داروخانه گشتیم نبود یا دور بود اینقد حالم بد بود رفتم از چن تا مغازه دار پرسیدم مسکن دارن که نداشتم آخرش از یه عابر گرفتم :دی دوستم هنوز که هنوز میگه تو اون روز آبرو ما رو بردی فک کردن معتادی !  سر درد خر است ، بیماری خر است ، بی خوابی خرتر است!

  میشنوم :

   بـــگو کجایـی  مهران زاهدی