منم پرِ افتاده ی پرنده ای که پرواز کرده است...
فکر میکنی و تصمیم میگیری و از نو شروع میکنی. خسته میشی و میشینی و دوباره بلند میشی . میجنگی و خسته میشی و کم میاری. باز فکر میکنی و تصمیم میگیری و... اما واقعیت اینجاست که خسته ای ، اما بدبختانه اینجا آخر مسیر نیست و چه بخوای و چه نخوای باید ادامه بدی. حالا یا با قدمای بلند یا با قدم های سنگین و لخ لخ کنان. مثل سربازی که آخرین بازمانده ی یه جنگِ و تصویر روبروش دود و خون و کشته هاست. کاش میشد چشما رو بست و به هیچی فکر نکرد به هیچی حتی به اینکه بعد بستن چشما قرار چه اتفاقی بیفته.
هیچی سرجای خودش نیست ، حال منم روبراه نیست. نوسان این هورمونای لعنتی هم بی تاثیر نیست. دلم میخواد همش غر بزنم و غر بزنم و یه نفر باشه که فقط گوش کنه. دلم خوش نیست
من اگر زبانم آتش
من اگر ترانه هایم
همه شعله های سرکش
چه کنم که یک دل است و همه داغهای سوزان
غم خستگان عشق و غم کشتگان نفرت
غم آبهای هرز و غم باغهای سوزان ..
تو اگر در این بیابان
غزلی چو آب خواهی ،
عجبا که از سرابی
شطی از شراب خواهی ...
" سیاوش کسرایی "
- ۹۴/۰۴/۳۱