حس هفتم

بامزه های خوردنی

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ب.ظ

دنیای ساده و کوچیک بچگی اونقدر بامزس که محاله با دیدن این عکسا لبخند به لبمون نیاد. بچه هایی که هنوز هیچکدوم از روش های دور زدن رو بلد نیستن ، دنیاشون مث یه آسمون صاف و آبی روشن بهاریِ که با دیدنش لذت میبری. عکسای قایم باشک بازیشون واقعا دیدن داره. 

مرا خود با تو سری در میان هست

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۹ ب.ظ

ترانه ها دسته بندی دارن. بعضیا رو وقتایی که داری کاری انجام میدی یا مطالعه میکنی باید پلی کرد و شنید. بعضیاشون برای وقتاییه که حوصله نداری و نان استاپ پلی میکنی و با هندزفری میشنوی ، بعضیاشون برای وقتای خوبن که هندزفری تو گوشته و یه مسیر طولانی رو قدم میزنی ، اما یه دسته از آهنگا هستن که باید وقتی تو ماشین نشستی گوش بدی.البته میشه دسته بندی بیشتر باشه اما تا همین جاشو مینویسم. البته اگه بخوای صداها رو دسته بندی کنی ، فضاها یخرده متفاوت میشه! من صدای بعضی خواننده ها رو گوش نمیدم اما معتقدم حداقل یه ترانه خوب برای شنیدن دارن ، مثلا حبیب که فقط چن تا از ترانه هاشو گوش میدم. آهنگ دنیا از اون دسته آهنگاس که باید تو ماشین و با صدای بلند شنیدش، ترجیحا تو یه مسیر پیچ در پیچ و نسبتا خلوت.

  تو مـــــرو ، گر بروی جانِ مرا با خود بر 

                                            ور مرا می نبری با خود از این خوان، تو مرو

  با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است

                                            در خزان گر برود رونق بستان تو مــــــــرو

   

                                                      "مولانا"

      

     +  دنیــــــــــا 


تمام آسمان من پر از شهاب می شود

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ق.ظ

شبای تابستونی منو یاد بچگیام میندازه ، خوابیدن زیر سقف آسمون که با سخاوت ستاره هاشو تقدیمت میکرد که شیرین ترین خواب رو داشته باشی. خیلی ساله که خودمو محروم کردم از لذت دیدن ستاره ها موقع خواب ، البته بعضی شبا میرم و به آسمون زل میزنم و مث بچگیام دنبال پرنور ترین ستاره میگردم که مال خودم باشه. آسمون شب همیشه دیدنیه ، شاید قشنگیش و خواستنی بودنش بخاطر رازهایی باشه  که با خیره شدن بهش گفته شدن و آسمون همه رو تو دل وسیع خودش جا داده. 

امشب و چند شب آینده  شهاب باران برساووشی شروع میشه ، پدیده ای که دوست داشتنی ترین شهاب باران در طول ساله . شهاب هایی که سریع میان و میگذرن و از خودشون ردی بجا میذارن. امشب با چشمایی که به آسمون خیره شده بود و گوشایی که این * ترانه رو میشنید و لبی که مدام این بیتشو تکرار میکرد و حسی که لمس میشد زندگی کردم ؛چقدر حس خوب داشتم و دارم... 


                                                     بی تو بی شب افروزیِ ماندنت،بی تب تندِ پیراهنت

                                             شک نکن من که هیچ ، آســـمان هم زمین میخورد


    

    * " آسمان هم زمین می خورد" چارتار      بشنوید 

صدا کن مرا صدای تو خوب است

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ

امروز( یعنی دیروز ) چن تا پست در مورد صدا و تاثیرش بر احساسات آدما خوندم با خوندن هر کدوم یه فلاش بک میزدم به آدمایی که شناختم و سعی کردم تُن صدا و مدل حرف زدنشونو بیاد بیارم. صدا برای من جزو اولویتاییِ که به محض برخورد یا آشنایی با کسی بهش توجه میکنم ، صداها رو زندگی میکنم من! لحن حرف زدنا یادم می مونه ، کششم به آدما با تُن صداشون و لحنشون رابطه ی مستقیمی داره. بعضی صداهاخیلی شدید منو میکشه سمت خودش  ، اونقدر شدید که میتونه یجور نقطه ضعف باشه! در حدی که شنیدن صدای کسی که برام لذت بخشه بقیه فاکتورا رو کمرنگ کنه و برعکس. گاهی حرف زدن با آدمی که صداشو دوس دارم حواسمو پرت میکنه و  جملاتی که میگه رو متوجه نمیشم. حالا اگه اینوسط صاحب صدا احساسات منو با حرفاش قلقلک بده ،میتونم بگم قابلیت مردن هم دارم! 


 + بشنوید Ring my bell

 ( Enrique )

دنائت بشری!

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ

صبح که از خواب بیدار شدم بابا داشت شبکه مستند رو نگاه میکرد، مستند مدار رأس السرطان (Tropic of cancer) ، این مستند سال 2010 ساخته شده و قبلا هم پخش شده ، همونجور که صبحونه میخوردم حواسمم به برنامه بود ،سیمون ریوو در این مستند به کشورای مختلف سفر کرده. سفرهای جالب و کشورای مختلف و آداب و رسوم متفاوت و جالب و بعضا عجیب از دیدنی های هر مستندی هست ، یه جایی از این مستند بود که سیمون به کشور مراکش سفر کرده بود و اگه اشتباه نکنم دیوار مرزی حائل بین دو کشور مراکش و الجزایر رو معرفی میکرد. مرز دو کشوری که بیش از 20 ساله بسته شده و درگیری که بر سر صحرای غربی دارن و حمله  جبهه پولیساریو ، جنگای داخلی هم که در اون مناطق از آفریقا بیداد میکنه. از همه اینا بگذریم سیمون به اردوگاهی رفته بود و داشت با یه آقایی صحبت میکرد که میگفت خونوادش اون طرف مرز هستن و بیشتر از 20 ساله همدیگه رو ندیدن  و خیلیای دیگه که از پدر مادر و خواهر و برادراشون جدا افتادن ، این آقا چند سال پیش به سختی موفق میشه چن روزی با خونوادش ملاقات کنه ، اینجای مستند بود که منو بفکر فرو برد ، فکر اینکه جاه طلبی و قدرت طلبی این اجازه رو به عده ای میده که مالک آدمای دیگه بشن و حتی حق دیدار عزیزانشون رو ازشون بگیرن ، مثل دیوار برلین که سالها باعث جدایی هزاران نفر شده بود ، یا جدایی کره شمالی و جنوبی. جنگ ، قدرت ، خودخواهی بشر تا کجاها که داره پیش میره ، گرفتن حق زندگی ، آزادی و داشتن رویای یک روز زندگی آرام که بر نسل های زیادی تحمیل شده. این موجود دو پا چقدر میتونه بی رحم و فساد انگیز باشه؟! 

حسِ...؟!

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ

شادمهر مدام در حال تکرار ِ که " حس خوبیه " و من مدام تکرار میکنم حس بدیه . اون میگه "هرگز اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد " و من یاد بی تفاوت بودنم به همه چیز و همه کس میافتم.  صداش تو سرم میپیچه وقتی میخونه : " به دروغم  شده دستامو بگیر " و من یادم میفته کِی بود که با وجود اینکه میدونستم اما به شنیدن دروغ هم رضایت دادم . صدای شادمهر پیچیده تو فضای اتاق و پای چپ من بصورت هیستریک در حال تکون خوردنه. نیم ساعته تایپ میکنم و پاک میکنم ، کتاب سه تار آل احمد رو میگیرم جلوم و دو خط میخونم و یه قُلپ چایی میخورم ، دوباره برمیگردم تایپ میکنم و میخونم و پاک میکنم. بلند میشم و میرم یه مُسکن از تو کیفم درمیارم و میخورم ، بازم سردرد و مسکن خوردنای من. شادمهر میخونه " دستتو بگیره و... " و من به دستام نگاه میکنم و اینکه رنگ لاکمو عوض کنم . اما یادم میفته بوی لاک سردردمو تشدید میکنه ، بیخیالش میشم ، صدای خندیدن مامان میاد و داداشم که لابد جوک بامزه ای براش تعریف کرده که اینطور با صدای بلند میخنده ، چایی سرد شده و با آخرین دونه خرما میخورمش . صدای شادمهر میپیچه و انگار یه نفر با تمام قدرتش  با سمباده رو مغزم میکشه  اما نمیدونم چرا میذارم پلی شه. "حس خوبیــــــه ..................
  • خاتون

فردا دیر است...

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ

مدتیه روحم چشم به راه یک عاشقانه ی آرامِ، عاشقانه ای حتی فراتر از "عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی". دلم دوست داشتنی بی دلیل میخاد ، عاشقانه ای آنقدر شیرین و هوس آلود که جلوی حس بی اعتمادی و سردی روحم وایسه  . حتی اگر عمرش به کوتاهی یک روز ، یک ساعت و یا فاصله ی آغاز یک جمله تا پایانش باشه ، عاشقانه ای که " از جان برآید و لاجرم بر دل نشیند" . بدون اینکه به پایانش فکر کنم ، بدون دغدغه بشنوم و ببینم و لذت ببرم مثل مست شدن از عطر گل های بهاری در یک عصر دلنشین اردیبهشت. عاشقانه ای بی هیچ قید و شرطی ، بی هیچ من اینجورم تو اونجوری، بی ترس از اینکه آخرش چی میشه ؛ گوش دلم منتظر شنیدن مستقیم و کوتاهترین جمله ی عاشقانه ی دنیاس ، دست دلم منتظر لمس گرم ترین دست دنیاس ، و لبم منتظر شیرین ترین لبخند دنیاست ، لبخندی که همراش درخشش چشمام رو داشته باشه. لذت نابی که باعث شه برای چند لحظه قلبم تندتر از همیشه بتپه ،آرامشی به وسعت یه دنیا . امشب روح سرسخت زنانه م خودشو کنار کشیده و فقط منتظر نوازشی به لطافت ابریشمِ. 


پیش آمده هیچ وقت
پیشانی ات بلند باشد
بختت بلند تر ؟
و مردی بلند بلند
بگوید "دوستت دارم" !؟

باید پیش آمده باشد
تا خیال نکنی
زن بودنت
بر بادهای بیابان شده شاید

پیش آمده باید باشد
تا انتقام خودت را
از خودت نگیری
و به خوردِ خودت ندهی بیخود
که چه بهتر که می توانم زن تنهای مستقلی باشم

هیچ زنی
پای این دروغ را امضا نمی کند
مگر آنکه

پیش نیامده باشد ..

" مهدیه لطیفی "


از جای جراحت نتوان برد نشان را

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ
روز کسل کننده ای بود ؛ عصر دوستم زنگ زد گفت میخوام ببینمت . یه خرید درمانی کوچیکم انجام دادم! غروب بود که برگشتم خونه ، کلید ته کیفم بود حوصله نداشتم بین اون همه خرت و پرت دنبالش بگردم ، دو بار زنگ زدم کسی درو وا نکرد. کلیدو که چرخوندم همین که رفتم تو حیاط دیدم ماشین تو پارکینگ نیست ، بابا معمولا این ساعت بیرون نمیره که ماشینو ببره مگه کار خاصی پیش بیاد یا مسیر دوری بره. یهو ته دلم خالی شد و مسیر حدودا 30 متری حیاط تا در سالنو دویدم و کیف و کیسه ی خریدو تو حیاط جا گذاشتم و با چه شتابی رفتم تو سالن. شماره مامانو گرفتم گفت بابا یخرده فشارش بالا بوده بردنش دکتر و الان حالش خوبه. همین که رفتم تو اتاق ولو شدم و به این فکر کردم که خونواده چقد برای آدم عزیزن ، چه استرس و فشاری به آدم وارد میشه اگه حس کنی ناخوشن. شاید بخاطر عادت و روزمرگی گاهی یادت بره نزدیک ترین آدمای زندگیت چقد عزیزن اما با اتفاقی مثل امروز این حسه دوباره جون میگیره. توی شرایط سخت همیشه خونسردی و آرامشمو حفظ میکنم اصلا اهل دستپاچه شدن نیستم اما امروز رفتاری برعکس همیشه داشتم. یه مدتی میشه که خیلی حساس شدم به کوچکترین محرکی واکنش شدید نشون میدم. همش منتظر یه اتفاقم یه خبر. نا آرومم.جدیدا هم مثل دختر بچه ها اشکم دم مشکمه و فرت میزنم زیر گریه! انگار رو یه تخته روی موجا تکون میخورم.

نور مهتاب

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۵ ب.ظ

ساعت از 2 و نیم نصفه شب گذشته بود که رفتم آشپزخونه آب بخورم ، نور مهتاب از پنجره افتاده بود توی آشپزخونه ، جاهایی که پرده کنار رفته بود مثل خطای باریک فضا رو روشن کرده بود . مث یه خط نامرئی و در عین حال مرئی بود که من از وسطش رد شدم در همون حال که داشتم آب میخوردم یادم افتاد که ومپایرا شبایی که مهتاب تو آسمون باشه و ساعت از 12 گذشته باشه سر و کله شون پیدا میشه و الان ممکنه یکیشون پشت سرم باشه بیاد سراغم و جای دو تا دندون رو گردنم بذاره و بعد یه مدت بیاد دنبالم که باهاش برم تو دنیای ومپایرا :دی از همون نوجوونی ازشون خوشم میومد. تا جایی که یادم میاد همیشه به چیزایی که یخرده فرق داشتن و مثلا خاص بودن علاقه داشتم! با دوستام رفتیم کتاب بخریم بقیه رفتن رمان عاشقانه و کتابای شعر مریم حیدرزاده و این دسته از کتابا رو خریدن ، من رفتم اینو خریدم ،عکسشو ببینید  ایــــــــن و ایــــن  .در همین فاصله به این فک کردم چرا الان من نباید مثلا این شعر فاضل رو در همون اولین لحظه ی دیدن نور مهتاب یادم میومد و با یه حس خاص و پر از عشق زمزمه میکردم: " مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب / در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست " بعد یه لحظه نا امیدی کل وجودمو فرا گرفت و گفتم من لابد یه اختلال روانی دارم ، همونجوری که داشتم لیوان رو میذاشتم سر جاش فک کردم جدیدا چرا تا تقی به توقی میخوره من یه اختلال به خودم میچسبونم و نتیجه گرفتم خب من نه آدم بی احساسیم و نه دچار اختلال. 5 دقیقه زیر همون خطای باریک نور مهتاب نشستم و به این فک کردم که چقدر الان همه جا قشنگ و ساکته ، یه آرامش خاص که دوس نداشتم هیچی مختلش کنه حتی خوابیدن ، اما دیدم بهتره برم بخوابم و بیشتر از این ذهنمو درگیر نکنم. تو مسیر که میرفتم سمت اتاقم با خودم فک کردم کاش ومپایر میومد و من همون بیت رو براش میخوندم ، خدا رو چه دیدی شاید عاشقم میشد :دی

رنگ بازی

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۰ ب.ظ

در دنیایی که همش جنگ و خونریزیه و هر شبکه داخلی و خارجی رو که زیرو رو کنی اخباری جز جنگ و خونریزی و انفجار نمیبینی ، اونم وقتی که تو خاورمیانه زندگی کنی که سالهاست اوضاعش همینه ؛ دیدن تصاویری از طبیعت لذت بخشه. حتی اگه هزاران کیلومتر ازت فاصله داشته باشن و فقط عکسشونو ببینی ، خستگی چشمایی که جز جنازه و آتیش و سیاهی چیزی نمیبینه رو درمیاره. جاهایی که شبیه نقاشی های دوران بچگی مون هستن پر از رنگ و زندگی ...


مزرعه های پهناور اسطوخودوس در فرانسه و بریتانیا. گیاهی که علاوه بر زیبایی کلی خواص گوناگون هم داره. یه فضای رویایی

                 

                

                 


                 


         

جنگل بامبو ژاپن


               


   پارک ساحلی هیتاچی ژاپن


             


   مزارع گل لاله هلند