نور مهتاب
ساعت از 2 و نیم نصفه شب گذشته بود که رفتم آشپزخونه آب بخورم ، نور مهتاب از پنجره افتاده بود توی آشپزخونه ، جاهایی که پرده کنار رفته بود مثل خطای باریک فضا رو روشن کرده بود . مث یه خط نامرئی و در عین حال مرئی بود که من از وسطش رد شدم در همون حال که داشتم آب میخوردم یادم افتاد که ومپایرا شبایی که مهتاب تو آسمون باشه و ساعت از 12 گذشته باشه سر و کله شون پیدا میشه و الان ممکنه یکیشون پشت سرم باشه بیاد سراغم و جای دو تا دندون رو گردنم بذاره و بعد یه مدت بیاد دنبالم که باهاش برم تو دنیای ومپایرا :دی از همون نوجوونی ازشون خوشم میومد. تا جایی که یادم میاد همیشه به چیزایی که یخرده فرق داشتن و مثلا خاص بودن علاقه داشتم! با دوستام رفتیم کتاب بخریم بقیه رفتن رمان عاشقانه و کتابای شعر مریم حیدرزاده و این دسته از کتابا رو خریدن ، من رفتم اینو خریدم ،عکسشو ببینید ایــــــــن و ایــــن .در همین فاصله به این فک کردم چرا الان من نباید مثلا این شعر فاضل رو در همون اولین لحظه ی دیدن نور مهتاب یادم میومد و با یه حس خاص و پر از عشق زمزمه میکردم: " مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب / در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست " بعد یه لحظه نا امیدی کل وجودمو فرا گرفت و گفتم من لابد یه اختلال روانی دارم ، همونجوری که داشتم لیوان رو میذاشتم سر جاش فک کردم جدیدا چرا تا تقی به توقی میخوره من یه اختلال به خودم میچسبونم و نتیجه گرفتم خب من نه آدم بی احساسیم و نه دچار اختلال. 5 دقیقه زیر همون خطای باریک نور مهتاب نشستم و به این فک کردم که چقدر الان همه جا قشنگ و ساکته ، یه آرامش خاص که دوس نداشتم هیچی مختلش کنه حتی خوابیدن ، اما دیدم بهتره برم بخوابم و بیشتر از این ذهنمو درگیر نکنم. تو مسیر که میرفتم سمت اتاقم با خودم فک کردم کاش ومپایر میومد و من همون بیت رو براش میخوندم ، خدا رو چه دیدی شاید عاشقم میشد :دی
- ۹۴/۰۵/۰۹