حس هفتم

حسِ...؟!

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ

شادمهر مدام در حال تکرار ِ که " حس خوبیه " و من مدام تکرار میکنم حس بدیه . اون میگه "هرگز اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد " و من یاد بی تفاوت بودنم به همه چیز و همه کس میافتم.  صداش تو سرم میپیچه وقتی میخونه : " به دروغم  شده دستامو بگیر " و من یادم میفته کِی بود که با وجود اینکه میدونستم اما به شنیدن دروغ هم رضایت دادم . صدای شادمهر پیچیده تو فضای اتاق و پای چپ من بصورت هیستریک در حال تکون خوردنه. نیم ساعته تایپ میکنم و پاک میکنم ، کتاب سه تار آل احمد رو میگیرم جلوم و دو خط میخونم و یه قُلپ چایی میخورم ، دوباره برمیگردم تایپ میکنم و میخونم و پاک میکنم. بلند میشم و میرم یه مُسکن از تو کیفم درمیارم و میخورم ، بازم سردرد و مسکن خوردنای من. شادمهر میخونه " دستتو بگیره و... " و من به دستام نگاه میکنم و اینکه رنگ لاکمو عوض کنم . اما یادم میفته بوی لاک سردردمو تشدید میکنه ، بیخیالش میشم ، صدای خندیدن مامان میاد و داداشم که لابد جوک بامزه ای براش تعریف کرده که اینطور با صدای بلند میخنده ، چایی سرد شده و با آخرین دونه خرما میخورمش . صدای شادمهر میپیچه و انگار یه نفر با تمام قدرتش  با سمباده رو مغزم میکشه  اما نمیدونم چرا میذارم پلی شه. "حس خوبیــــــه ..................
  • خاتون