حس هفتم

یادم نمیاد دقیقا کی و چطور شد که حس کردم بزرگ شدم ، که فهمیدم یه چیزایی فرق کرده . یه چیزایی دیگه مهم نیست و یه مدل بی تفاوتی زیر پوستی تو رفتارم شروع کرد به رشد کردن. حسی که راستش دوسش ندارم ولی خب واقعیت موجوده. یه پرت شدن بود که هم غیرقابل اجتنابه و هم اینکه در لحظه ی نامعلومی رخ میده. وارد شدن به دنیایی پر از بدبینی و شک و اگه نگم سیاه باید بگم خاکستری. حالا اینوسط همش زور میزنی که خوش بین باشی و لذت ببری و ناله نکنی اما خود فریبیه ؛ولی خب راه نجات و نپوسیدن همینه. یه جمله خوندم الان یادم نیس از کی بود ولی گفته بود: " پایان کودکی وقتیه که از خیلی چیزا تعجب نمیکنیم و زمانی که دنیا آشنا بنظر برسه" همون عادت به زندگی کردن ، طی کردن مسیری که باید طی شه! ایجاد هیجان کاذب تو زندگی هم یه بخش وجودی ماهاست ، مثلا خودمونو یجوری دیگه جلوه بدیم نه اونچیزی که واقعا هستیم . میدونم هممون به نوعی داریم اینکارو میکنیم ولی هستن کسایی که خیلی دنیا رو جدی گرفتن ، اونقدر جدی گرفتن که خودشونو مثل یه لباس دمده یا کهنه گذاشتن کنار و لباس نویی رو پوشیدن که اگه یخرده دقت کنن و دقت کنیم نه تنها بهشون نمیاد بلکه زار میزنه به تنشون. واقعا چقدر این لعنتی ارزش داره که درگیر بازی شیم و خودمون نباشیم. نهایت این زندگی چی هست که لازم باشه اینقدر خودمونو اذیت کنیم ؟! نمیارزه هرجور حساب میکنم نمیارزه. 

+ این نوشته حاصل یه ذهن خیلی خیلی آشفته س که فقط کلمات رو نوشته و حتی از سر نخونده که ببینه چی نوشته.


* شفیعی کدکنی


  • خاتون

نظرات  (۲۰)

خودم رو وسط نوشته ات دیدم... 
پاسخ:
نمیدونم این خوبه یا بد ولی خو همه یجورایی مثل همیم
دنیا ارزش خیلی کار ها رو نداره...
پاسخ:
خیلی مسخره طور بازی میکنیم
مهم یخـس ، که اب شد :)
من بعضی وقتا اینقدر غیر عادی بی تفاوت میشم که ننم به شخصه 3 بار تا حاالا گفته بریم پیش روانشناس تو خلی والاع ادم اینقدر چرت :))
ننه است دیگر..
پاسخ:
آره داره کم کم آب میشه.
یه چیزی میدونه لابد که میگه :)))))
  • دختر حاجی
  • کاملا این پست قابل درکه   
    منم این سّری رو دوست ندارم
    پاسخ:
    کاش الان درکش نمیکردی هنو زوده :(
  • نفس نقره ای
  • عنوان خیلی حرفِ دله!
    پاسخ:
    مرسی از لطفت و اینکه کاش دلامون خوشحال تر بشه :)
     زندگی به هیچی نمیرزه...هیچی..
    پاسخ:
    البته یه چیزای قشنگی داره که نمیشه منکرش شد :)
    دقیقا روزگار منه که هی میخوام مسیر زندگیمو از بدبختی و فلاکت نجات بدم و هی انکار می کنم اما در اخر می بینم بیش از قبل گرفتار شدم...
    پاسخ:
    میدونی این خواستنه مهمه ، همین که میخوای خیلی خوبه هرچند شرایط زیاد یاری نکنه.
    امیدوارم روبراه شی :)
  • دکتر میم
  • گذر از هر مرحله ای به مرحله دیگه با همین تغییراست.
    عادی شدن یه سری وقایع، تعجب نکردن از بعضی چیزا، دیدن بعضی چیزا و ندیدن بعضی چیزای دیگه...
    و اینها ممکنه برای هر کسی در یه سن مختلفی اتفاق بیوفته
    یکی اولین مرحله ش ۵ سالگیه، یکی ۲۵ سالگی...!
    پاسخ:
    ولی اینکه ادم به قطعیت متوجه این موضوع میشه وقتیه که وارد دنیا بعدی شده ، یعنی وقتی مرحله گذر رو سپری کرده و معمولا وقتیه که زندگی لذتشو از دست میده و چقدر بده که زود اتفاق بیفته.
  • مرد خاکستری
  • بعله! 
    پاسخ:
    بعله دیگه :)))
    اول آخرش باید بزرگ بشیم همه دیگه مگه جز اینه؟ و اینکه از یه دوست یاد گرفتم اعتماد زیاد (یا همون امید بستن بیش از حد به چیزی) نتیجه ش میشه یأس و ناامیدی بعد برآورده نشدن امیدها. پس آدم برای مأیوس نشدن خودش هم که شده بهتره بی اعتماد باشه... بی اعتمادی خصلتیه که من هم دوست دارم روزی یاد بگیرمش. چه بهتر که با تجربه نباشه این یاد گرفتن...

    + همیشه عکساتون بیشتر از صدتا پست حرف می زدن اندفعه عکستون هم از قضا پر رمز و راز در اومده... مثکه ایرانی هم هست همه توش حجاب دارن.
    پاسخ:
    حالا بی اعتمادی که نه ولی خب نظر من اینه که همیشه درصدی رو برای براورده نشدن باید در نظر بگیریم . 
    + نه ایرانی نیست خب توجه کنین نوع پوششون متفاوته. 
    عزیزِ دلتی تو فدات :))
    پاسخ:
    فدای تو :)
  • فاطیما کیان
  • بدترین ظلمی که هرکسی میتونه به خودش کنه این خودش نبودنه ولی خیلیا برای فرار از این حس تکراری شدن زندگی و روزگار به خود نبودن پناه میبرن قافل از اینکه مثل افتادن توی چاه در برابر چاله های کوچیک پر از آبی میمونه که گند میزنه به پاچه ی شلوار مهمونی کسی و فکر میکنه اوه چه عذابی و بدتر از این دیگه نمیتونه پیش بیاد ...
    پاسخ:
    آره فاطیما خیلی خوب گفتی و البته یجور کم آوردن هم دلیلی برای "خود نبودن" میتونه باشه.
    خاتون جونمی آآ :)

    پاسخ:
    مهرا جانم :*
    این سوالم خوبه که مگه آخرش چسه که بخوایم خودمون باشیم!!
    پاسخ:
    ناصر امیدوارم منظورت "آخرش چیه " بوده باشه نه اینی که نوشتی :دی
  • علی رضائیان
  • :|
    پاسخ:
    :/
    اوه، منظورم همین که گفتی بود. اشتبا شد ببخشیت :دی
    پاسخ:
    نه تو منظورت همون بود. باید بری دارالتادیب 
  • اَسی بولیده
  • خواستم تریپ غم وردارم و بگم منم همین حس و دارم که کامنت ناصریا منو مرد :))))))))
    پاسخ:
    ناصرِ دیگه ، حس آدمو داغون میکنه :/
    بزرگترین کاری که باید کرد اینه که فقط خودمون باشیم، همین...
    موفق باشید...
    پاسخ:
    بله البته اگه بتئنیم. مرسی :)
  • ♫ شباهنگ
  • برم تامل کنم بیام...
    پاسخ:
    هستیم اینجا منتظرت :))))
  • ♫ شباهنگ
  • تامل کردم!

    موافقم باهات :))))
    ینی همون جانا سخن از زبان ما می‌گویی
    پاسخ:
    خرسندم از تاملت :))))