آنچه می خواهم نمی بینم و آنچه میبینم نمی خواهم *
یادم نمیاد دقیقا کی و چطور شد که حس کردم بزرگ شدم ، که فهمیدم یه چیزایی فرق کرده . یه چیزایی دیگه مهم نیست و یه مدل بی تفاوتی زیر پوستی تو رفتارم شروع کرد به رشد کردن. حسی که راستش دوسش ندارم ولی خب واقعیت موجوده. یه پرت شدن بود که هم غیرقابل اجتنابه و هم اینکه در لحظه ی نامعلومی رخ میده. وارد شدن به دنیایی پر از بدبینی و شک و اگه نگم سیاه باید بگم خاکستری. حالا اینوسط همش زور میزنی که خوش بین باشی و لذت ببری و ناله نکنی اما خود فریبیه ؛ولی خب راه نجات و نپوسیدن همینه. یه جمله خوندم الان یادم نیس از کی بود ولی گفته بود: " پایان کودکی وقتیه که از خیلی چیزا تعجب نمیکنیم و زمانی که دنیا آشنا بنظر برسه" همون عادت به زندگی کردن ، طی کردن مسیری که باید طی شه! ایجاد هیجان کاذب تو زندگی هم یه بخش وجودی ماهاست ، مثلا خودمونو یجوری دیگه جلوه بدیم نه اونچیزی که واقعا هستیم . میدونم هممون به نوعی داریم اینکارو میکنیم ولی هستن کسایی که خیلی دنیا رو جدی گرفتن ، اونقدر جدی گرفتن که خودشونو مثل یه لباس دمده یا کهنه گذاشتن کنار و لباس نویی رو پوشیدن که اگه یخرده دقت کنن و دقت کنیم نه تنها بهشون نمیاد بلکه زار میزنه به تنشون. واقعا چقدر این لعنتی ارزش داره که درگیر بازی شیم و خودمون نباشیم. نهایت این زندگی چی هست که لازم باشه اینقدر خودمونو اذیت کنیم ؟! نمیارزه هرجور حساب میکنم نمیارزه.
+ این نوشته حاصل یه ذهن خیلی خیلی آشفته س که فقط کلمات رو نوشته و حتی از سر نخونده که ببینه چی نوشته.
* شفیعی کدکنی
- ۹۴/۱۰/۱۵