...
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرسـت عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست
هر که در آتش عشـــقش نبود طاقت ســوز گو به نزدیک مرو کآفت پـــروانه پرســـت
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیسـت خبر از دوست ندارد که ز خود باخبرست
آدمی صــورت اگـــر دفع کند شـــهوت نفس آدمی خوی شود ورنه همان جانورســت
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه تر ست
من خودم از عشق لبت فهم سخن می نکنم هر چه از آن تلخ ترم گر تو بگویی شکرست
ور بـه تیغــم بزنی با تو مــرا خصمی نیســـت خصم آنم که میان من و تیغت سپر اسـت
من از این بـــند نخواهم به درآمد همه عـــمر بند پایی که به دست تو بود تاج سر ست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست ترک لولو نتوان گــفت که دریا خطرســـت
"سعدی"
+ برای من شعر زنگ تفریح لحظات کسل کننده س