حس هفتم

این زندگی نیست

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

زندگی به گه ترین شیوه ی ممکن داره جلو میره ، هر طرف سر میچرخونم یکی هست بزنه تو سرم. دیگه از ادا اصول و خودمو به خریت زدن گذشته. چیزی نیست که حتی موقتی دلم بهش خوش باشه بهمون اندازه چیزیم ندارم که نگران از دست دادنش باشم. مث این دستشویی های دم راهی که میرینن توش و میرن. خاک بر سر آدمی که به این مرحله از زندگی میرسه ، باید مُرد وقتی مُرد که با ارزشی . هر چی بیشتر میگذره بیشتر میفهمی هیچی نیستی . زورمم به هیچی نمیرسه مث این احمقای بدبخت قابل ترحمم که یه گوشه گردنشونو کج میکنن یکی دلش به رحم بیاد دست نوازشی به سرش بکشه. حال بهم زن ترین زمان ممکنه. به همه مقدسات قسم آدم اگه شرف داشته باشه نمیتونه خودشو تو این حال ببینه و غمش نگیره. اگه کاری نکرد پس از حیوون پست تره. من الان همینم یه مفلوک بدبخت که حقشه هر چی بشنوه و ببینه. 
  • خاتون